خواب دیدم. خواب کسی که ده سال است در خواب خبر می آورد. خبر چیزهایی برای آرام و قرار گرفتن و دور شدن از چیزهای پوچ.، برای به خاطر آوردن. دیشب هم آمد، سر و گوشی آب داد، یک دوبیتی آورده بود که حالا هرچه فکر می کنم یادم نمی آید. دوبیتی را خواندم و گفتم آخ... چه اشتباهی ...چرا یادم نبود... از خواندن آن دوبیتی به بعد دلم می خواهد در کتاب هایم غرق شوم و از آدم ها دور. هر چه دورتر و غریب تر.
تقلا برای تماشا را کنار بگذارم و چشم هایم را روی هم بگذارم برای بی تماشایی.
حرف و زبان را کنار بگذارم برای بی حرفی و بی زبانی.
مثل همه ی وقت هایی که در زندگی ناپدید می شوم ناپیدا خواهم شد.