راننده ای که از ونک تا تهرانپارس با او آمدم، دستش رنگی بود، همان دستی که روی دنده گذاشته بود، و به شدت می لرزید. تایر ماشین ها را که نگاه می کردم، احساس می کردم همه شان می لرزند، همه چیز به لرزشی بی امان افتاده بود و ول کن نبود. از همه بیشتر دلم می لرزید.
موسیقی فیلم گوش می دادم. خاک سرخ. برای بعضی از دوستان و آشنایان نگران بودم اما زنگ نزدم. آنهایی که نگران من بودند پیام داده بودند و تماس گرفته بودند که مراقب باشم. عمه کوچکم زنگ زد که تر و خشک با هم می سوزند. تر و خشک کدام بودند؟ روزهای تلخ و سنگین درگیری های خیابانی بود. هر چه داستان سیاسی خوانده بودم جلو چشمم آمده بود این روزها، از گدای نجیب محفوظ تا خرمگس اتل لیلیان وینیچ. تمام مستند های سیاسی که دیده بودم، تمام کتاب های تحلیلی و ژورنالیستی از کشورهای مستعمره و در حال توسعه و جهان دومی.
یکی از کرمانشاه آمده بود و میگفت اوضاع خوب نیست، یکی داشت می رفت و می گفت اوضاع حتما خوب نیست. مرز غرب بهم ریخته بود. چطور و چرایش قصه ی قدیمی داشت.
بازار شایعه داغ بود. حوصله نداشتم. حوصله ی بهانه گیری ها و تف و لعن به کندی اینترنت شنیدن را. حوصله فیلم های کوتاه زیر بیست ثانیه ای پر از داد و فریاد را . حوصله قهقهه های بعد از تماشای تخریب ها را. حوصله ی اظهار نظرهای فانتزی در مورد تجزیه ایران را. خاک سرخ را گوش می کنم هنوز. چند بار اول لرزه را بر جان و تن آدم چند برابر می کند و بعد عادت می کنی. دلم را در مشتش می گیرد و با هر ضرباهنگ تکان محکمی می دهد و عادت می کنم. دنیا همین است، نکند جای قرار گرفتن تمام شده و آنچه باقی مانده بی قراری است.
هیچکس حرف نمی زند. همه فریاد است. خشم است و کینه است. نمی شود بگویی بیا توافق کنیم و بعد حرف هایمان را بزنیم. نسبتی ندارد اما مثل توافقی که هرگز میان دو تن نمی شود، هرگز چیزی نمی گویند، هم را می پایند، دنبال می کنند، کلمات را در هزار لفافه میپیچند، پی هم را می گیرند، اما چیزی به زبان نمی آورند. در دل چه می گویند الا "بیا یکبار توافق کنیم که دوست بداریم هم را...تا آنگاه بگویم چشمهای تو چه خوب است..." اما چیزی به زبان نمی آورند.
نسبتی ندارد، ولیک میان آدمیان را عشق به آشوب می کشد و میانه این خاک را کین.
هیچ نسبتی ندارد، این دو آشوب با هم.