خیلی کم پیش می آید که در کوچه ها یا خیابان های این محل قدم بزنم. تمام زندگی من در همین خیابان ها و کوچه های کم خلاصه می شد، گیلاوند و دماوند. کلاس زبان رفتنم، کلاس تایپ زرنگار رفتنم، کتابخانه و مدرسه و درمانگاه و بیمارستان رفتنم. یک وقت هایی صبح می زدم بیرون، مامان پول می داد که به حساب بریزم برای چک، کلر ساعت 11 صبح می آمد و من باید زودتر می رفتم و پول را می ریختم، از بس استرس داشتم همان ساعتی که بانک شروع به کار می کرد می رسیدم، توی صف، بین آدم هایی که بعضی آشنا بودند و سلام و علیک می کردم و بعضی با آنکه غریبه بودند اما چهره شان تکراری بود. بعد می رفتم سبزی خوردن می خریدم، بعد می رفتم نانوایی، شاید اداره پست، برگشتنه جلوی دکه روزنامه فروشی و بعد پیاده تا خانه.
عرصه زندگی ام جای بسیار کوچکی بود. همه چیزش را بلد بودم. جای هر کسبی را می دانستم. بعضی مغازه ها هرگز وارد نمی شدم، بعضی همیشه چیزی برای خریدن داشت.
خانه آدم ها هم معلوم بود. معلم های مدرسه مان مثلا. خانه ناظم و مدیر. هنرستان که رفتم یکی دو تا معلم از تهران آمدند. حالا دنیا داشت بزرگ می شد. بچه های مدرسه هم بعضی از روستاها بودند یا رودهن. همه چیز بیشتر شد. دیگر فقط راهی که میشد پیاده رفت مسیرم نبود. گاهی باید تاکسی می گرفتم. تا آنجا که دانشگاه قبول شدم. دیگر همه چیز از دست رفت. تمام آن دنیای معلومِ محدودِ دوست داشتنی و شناس، همه اش از دست رفت.
حالا اگر چندسال یکبار به یک دلیلی مسیری را پیاده بروم که روزگاری تمام زندگی ام آنجا می گذشت، فقط یاد کودکی و نوجوانی ام نیست که حس خوشایندی ایجاد کند. دلتنگ آن امنیت و معلومی و کوتاهی نیز می شوم و مدام به این فکر می کنم که چرا جهانم در همان اندازه نماند. چطور شد که بعضی هفته ها بیش از هزار کیلومتر راه را در ماشین و جاده سپری می کنم. چطور شد که دیگر اینجا جا نشدم و فکر می کنم به دوره ها. دوره های زندگی که هرکدام جغرافیای خاصی دارند و چقدر مکان در شکل دادن به آن دوره اهمیت دارد.
انگار چیزی از مکان و فضا در آدم تکثیر می شود و او را شکل و اندازه می دهد که خودش در آن دخیل نیست. جغرافیا، به معنای وسعتی که در آن حرکت می کنی، فاصله ها، زمین و آسمان و درخت ها و گل ها، خانه ها و خیابان ها و مسیرها، درها و دیوارها. همه چیز در آدمی جایی و نقشی دارد که خودش به آن علمی ندارد و تا به آن مکان برنگردد به کیفیتش و حضورش پی نمی برد.