فکر میکنم اگر جنگ بشود، همین امشب، آیا بلیط اتوبوسم فردا کنسل خواهد شد و در تهران خواهم ماند یا نه. این نگرانیهای عبث تمامی ندارند. بازار شایعه مثل همیشه داغ است و هوا هم بسیار گرم، جوری که میخواهی همه چیز را پرتاب کنی تا دور شوند و خنکی جایش بیاید اما نمیآید.
بعد از ظهر قرار داشتم. یکی میخواست کاری راه بیاندازد و رفتم برای اینکه دربارهاش حرف بزنیم. برق رفته بود و هفت طبقه از پلهها رفتیم بالا و هر طبقه در پاگرد ایستادم و تهران را نگاه کردم. هر طبقه بالاتر و چیزهای بیشتر و دورتر. طبقه آخر تهران پر از مکعبهای خاکستری بود و نقطههای ریز نارنجی، چراغها.
برگشتنه بخشی از مسیر را پیاده رفتم. همهچیز به نظرم الکی میرسید، آدمها، تقلایشان برای فروختن، خریدن، گذراندن زمان و آن مکعبهای خاکستری. ارتفاع همهچیز را الکی کرده بود و بوی اینهمه سیگاری که دود میشد و فکرِ ول کردن چیزهایی که به شدت مرا مشغول خود میکرد و بعد از رهایی آب از آب تکان نمیخورد. انگار آن چیز، کار، آدم اصلا وجود نداشت.
در آستانه چهل سالگی استعفا داده بودم و این هم الکیتر میکرد دنیا را. انگار نبودهام. فرض کن از فردا به جای این کارهایی که میکردم بروم کنار یکی از دستفروشهای همین خیابان که پیاده رفتمش بنشینم و دستبند رنگی بفروشم، یا مسی، یا از این استیلهای بدلی. دستبندی که تا وقتی داری دستت بندش است و وقتی نمیبندی انگار هرگز نبوده. خودم را در آن وضعیت تصور کردم و خنکیِ نسیمِ کمجان پارکی که از کنارش رد شدم فکرم را عوض کرد.
حمیده را پیدا کردهام. اصلا اینکه پیدایش کردهام حواسم را جمعاش میکند. وگرنه الان یک رفیقی بود مثل بقیه که گاهی بهم زنگ میزدیم و تمام. آدمیزاد گهگداری یک نفر را میخواهد که مهم باشد، برایش مهم باشد. یک رفیقی، کسی، که کنجکاو باشی چگونه است،که حواسش باشد چگونهای.
حمیده یک رفیق نازک طبع و آرام است که فکر میکند، جوری که انگار یک مساله سخت فیزیک یا ریاضی است جلویش، از آن دخترهای زرنگ مدرسه بود که همه مسالهها را با دقت حل میکرد، جریان را میفهمید، در سکوت و بی شلوغکاری میفهمید. حالا هم بی شلوغکاری میفهمد.