من روزهای تنهاتری را هم شب کرده ام. وضعیتی که می دانستم کسی سراغم نخواهد آمد و خودم هم تعمدا سراغ کسی را نمی گرفتم.
دارم همه چیز را تحویل می دهم که بروم. تیم را جمع کرده ام و این کار یکسال و حتی بیشتر طول کشید. اول اسمش جمع و جور کردن بود، وقتی می گویی جمع و جور یعنی داری کوچک و محدودش می کنی، اما وقتی می گویم «جمع» یعنی تمام.
این سالها که گذشت کمتر از کار نوشتم. یا اگر نوشتم کمتر منتشر کردم. متن های تجاری و رپورتاژی و سوشال نتورکی که با اکانت های رسمی منتشر بشود اما تا دلت بخواهد. چیزهایی که اسم و رسم نداشتند. مربوط به یک کسب و کار که حالا روزهای آخر بودنم با آن می گذرد.
یک روز وارد این ساختمان شدم و چیزی معلوم نبود. اینکه چه کاره هستم، کسی نمی دانست، حتی خودم تصویری نداشتم. بعد کم کم همه چیز درست شد. یک روز به خودم نگاه کردم که وسط ده دوازده نفر نشسته ام و حرف می زنم و آنها چهار چشمی نگاهم می کنند. حالا رفته اند. یک روز به عکس آدم هایی که اینجا بودند نگاه کردم. بعضی فقط سه روز، بعضی چند سال بودند و دلم تنگ شد. این هم نوعی از دست دادن است.
اتاق را تاریک کرده ام. یک چراغ فقط جلو در روشن است تا معلوم باشد آدم زنده ای اینجاست. یک موسیقی بی کلام که چندین سال است همراهم است گذاشته ام و چاووشی اخوان ثالث را از گوشی ام گذاشته ام روی تکرار تا بخواند. پسِ آن صدا که شعر می خواند سکوت است. صدای کسی است که چهره اش را نمی دانم. یا کم می دانم. این هم نوعی به دست آوردن است.
می دانستم تنها بشوم آدم دیگری خواهم شد. همین هم شد. می دانستم جهان جور دیگری تا می کند، تا کرد. می دانستم با همه چیز بیگانه خواهم شد، شدم. دلم میخواست چیزهای دیگری بدست بیاورم، شاید بدست می آوردم.