این آدمها که میبینم، اینجا در ده، بعضی قوم و خویشماند، بعضی نسبی، بعضی سببی، برخی هم فقط هم محلی هستند، نسبتی هم نداریم یا اگر داریم من نمیدانم. با بعضی سلام و علیک دارم، با گروهی دست میدهم، بعضی را میبوسم، چند نفرند که محکم می بوسندم، بعضی هستند دستشان را که میگیرم، رها نمیکنم، رها نمیکند، دست راستمان در هم است، با دست چپ روی شانه هم میکشیم، اینبار دقت کردم و دیدم این حرکت دو طرفه است، یعنی یا من یا آن زن، اول یکیمان دست روی شانه دیگری میگذارد و بعد طرف مقابل تکرار میکند، نوعی نوازش، توی چشم هم طولانیتر نگاه میکنیم و لبخندمان بعد از جدا شدن هم ادامه دارد. این حرکت را در مورد دیگران هم دیدم، این تماسها و محبتها و احوالپرسیها را.
غروب با مامان رفتیم سمت ریل. از کوچه باغهای ته آبادی، که از هر سه باغ دوتایش خشکیده و متروک شده. وارد باغهای متروکه که میشدیم مامان میگفت بسم الله کن. انگار از چیزی میترسید. نشستیم کنار ریل. خورشید داشت میرفت پشت کوه. عین یک زردآلو که از درخت میافتد یکهو میافتاد آن پشت و تمام میشد. بعد هوا تند تند تاریک میشد. مامان گفت دلم میخواهد چند ساعت اینجا بنشینم. منم همین را دلم میخواست. ولی نمیشد. این به نظرم یک توافق بزرگ و مهم است، راه رفتن برای رسیدن به یک نقطه دور، برای رسیدن به سکوت، به خلوتی.
سحر رفتم روی پشت بام. طلوع اینجا را هزار بار دیده بودم. ولی دلم خواست یکبار بنشینم و همان طلوع را باز ببینم. نه در جاده باشم، نه رفتن به سمت جایی که اتفاقی برمیگردی سمت شرق و میگویی الان آفتاب میزنه، یا میگویی آفتاب زد، نه... میخواستم بنشینم و آن سیاهی که کم کم سورمهای و بنفش و آبی و نارنجی و زرد میشد را نگاه کنم. طلوع چنان با دقت رخ میدهد، چنان رنگها را در هم میآمیزد که انگار همان یکبار است.
نوک کوههای غربی طلایی میشود، همان لحظهای که به آن میگویند لب طلایی، لبههای کوهستان نور میافتد اما هنوز طلوع نکرده، دو دقیقه نمی شود که اولین شعاع نور از شرق بیرون میزند، مثل تیغهی شمشیر و بعد بقیه آن دایرهی شگفت انگیز و تمام. نفست حبس میشود و طلوع. مگر میشود هر روز صبح چنین واقعهای رخ دهد و از دست برود. آری، میشود.