احساس میکنم همیشه بیدارم. حتی وقتی میخوابم هم بیدارم. خوابم نمیبرد. هر صدایی، هر ذرهای از تغییر دما، هر نوری چشمهایم را باز میکند. در چیزی هستم که در تمام طول شبانه روز در آنم. در دیگی جوش. دلم میخواهد کمی از آن بیرون بیایم و وقتی حساب و کتاب کردم چند روز طول کشیده باشد آن کمی بیرون بودن.
دوست دارم حرف خوب بزنم. چرا این تلخی را مینویسم. مثلا میخواهم چه اتفاقی بیوفتد. بعد هم فرض کن نوشتم، دیگری از خواندنش چه بهرهای خواهد برد، جز آنکه اگر خودش باری بر دوش دارد، بر آن بار افزوده میشود. چرا میخواهم یادم بماند روزهای در قعر هم وجود داشت.
حالا شده است سی روز، یک ساعت و نیم کم، از آن سوال که کسی پرسید ببخشید شما کی هستید؟ من هیچکس نبودم. یک آدمی بودم که در بدترین روزهای سالهای اخیر که بدیاش مربوط به خودم بود، نه جامعه، نه بدبختی ها و مشکلات اطرافیانم، نه سیاست، نه کسب و کار و نه هیچ چیزی... خودم بودم و خودم، داشتم روز را شب میکردم. شب نمیکردم. روز با هزار زحمت تمام میشد. من چنین آدمی بودم و دوست نداشتم مثل دیگر آشناییهایم بگویم چه کسی هستم. چون دقیقا در روزهایی زندگی میکردم که مثل نانی که تمامش را لقمه لقمه کردهاند و فقط لبههایش مانده بود بیمعنی و معلق بودم و آن سوال مرا با آن تعلیق، با معنایی که گم شده بود مواجه کرد.
داشتم مستندات را دسته بندی میکردم. زجر آورترین کاری که این روزها انجام میدهم. یک عکس را لابه لای فایل ها باز کردم. مربوط بود به 6 سال پیش. چهرهام خندان بود. خندهای ساده و سرخوشانه. از اینکه لابد داشتم چیزی را توضیح میدادم. چهار نفر دیگر، در عکس لبخند میزدنند. همهمان داشتیم میخندیم. من 6 سال جوانتر بودم. خام. نادان. و ناگهان چیزی روی سرم آوار شد. راه گلویم بسته شد و نتوانستم نفسی که در سینه کشیده بودم را بیرون بدهم و به سرفه افتادم. به همین سادگی میخواستم از چیزی که یادم افتاد، از آن نمایش که بازیگرش بودم بالا بیاورم، و نیاوردم. صورتم را زوم کردم و روی صورت آن چهار نفر رفتم و فایل را بستم و سعی کردم آهسته نفس بکشم و بعد این یک پارگراف را بنویسم. همین قدر الکی. چرا این ماجرا اینقدر برایم سنگین است. چرا قبول نمی کنم خیلیها از این بازیها خورده اند. یک قطره اشک، الکی از گوشه چشم راستم چکید. واقعا الکی. هیچ علتی نداشت و اسمش گریه نبود. فشار نفسی بود که میخواست از چشمهایم بیرون بیاید. خودم را جمع کردم و سرم اندازه ساختمان شد. دلخوشی به اسم و عنوان، به چیزهای لعابدار اطرافم، به یک طمطراق پوچ، همه را که الکی بود جدی گرفته بودم و پابندش شدم. این شاید بزرگترین اشتباهم بود.
باز دارم ادامه می دهم. باز می روم و می گردم تا جایی که کاری بشود انجام داد را پیدا کنم و مدام با خودم می گویم اگر اینها هم فیلم باشد چه. حالا همه چیز برایم بازی است. بازیگری است و چون این بازی را بلد نیستم باز میروم و باز خودم را زندگی می کنم. باز ادامه میدهم. و اینبار باید آن کر و فر و اطواری که گیرم میاندازد را بپایم.
آزادی بعد از چند سال، لابد دو سال یا سه سال، زنگ زد و بی آنکه غلظت اوضاع درهم مرا دانسته باشد بیهوا پرسید تو چرا ادامه میدهی؟ خندیدم. بلند خندیدم و گفتم خب زندهام به همین کار. به همین ادامه دادن زنده بودم.