یک نفس پرنده من را خواندم. فریبا وفی. وسطش نه تلفنم زنگ خورد، نه پیام آمد، نه تشنه‌ام شد، نه گرسنه. فقط یکبار که صدای چک چک آب آمد فکر کردم شاید باران گرفته و بلند شدم از پنجره هال بیرون را نگاه کردم، زمین خشک بود، از باران خبری نبود، بعد رفتم اتاق بغل و حیاط را نگاه کردم، کولر همسایه بغلی آب می‌داد و صدای قطره‌ها از آن بود.
پنجره این اتاق را توری زدم. حالا باز است و کولر خاموش. سر شب ناهار فردایم را آماده کردم، سالاد درست کردم، صبحانه‌ام را در ظرف کوچکی ریختم که سرشیر و عسل بود. میوه شستم و توی ظرف گذاشتم و دو تکه از نان سنگکی که خریده بودم را جدا کردم و باقی رادر پارچه نان پیچیدم و توی فریزر گذاشتم. ظرف‌ها را شستم، گاز را پاک کردم و بعد نشستم پای کتاب‌.
دو ساعت کمتر شد خواندنش و چند دقیقه بعد از آنکه تمام شد یک نفر زنگ زد‌ که بروم و تابلوی تذهیب خواهرم را بدهم. سه تا کوچه اشتباه رفته بود و ایستادم تا بیاید، با تابلویی که دو تا لچک بود، خوش آب و رنگ، بسیار ظریف و فاخر. هنوز کسی میان دو لچک خطی ننوشته بود اما محال بود که تماشا کنی و متوجه ارزشمند بودنش نشوی. اما همین هنر کم‌نظیر، خواهرم را می‌آزرد. تا کی می‌توانست روی مقوا قوز کند و با قلم‌موی چهار صفر گل‌های ریز را پرداز بزند، قلم‌گیری کند و کار را برساند. شب‌بیداری و مدام نشستن پشت میز و کار زدن، هنر را برایش مایه رنج کرده بود. کسی اینجای قضیه را نمی‌فهمید. روزهایی که با هم کاغذ‌های خطاطی شده را پرس می‌زدیم، اضطراب چروک شدن شدن کار، پخش شدن جوهر، حباب آفتادن زیر پرس و صدتا چیز دیگر خیس عرقمان می‌کرد، چه وقت‌هایی که تنهایی اینکارها را می‌کرد. همیشه تصویر چیز دیگری است و فرآیند امرش جداست.
دخترک تابلو را گرفت، ریزنقش بود، با دقت به من نگاه کرد که یک چادر نخی گل‌ریز سرم بود و جلوی در ایستاده بودم. میخواست میزان شباهت مرا به خواهرم که مدت‌ها بود می‌شناخت کشف کند. هرکسی میدید می‌فهمید خواهریم ولی خیلی هم شبیه نبودیم. در دو دنیای متفاوت زندگی می‌کردیم و گاهی با گفتگوهای طولانی در غیاب مامان بهم نزدیک می‌شدیم و از وضعیت هم کمی سر درمی‌آوردیم. مامان که بود، ما فقط به او می‌چسبیدیم.
حوصله حرف‌ با دخترک را نداشتم، یک احوالپرسی خلاصه کردم، تابلو را دادم دستش و گفتم موفق باشید و با همان وضعیت آهسته‌ای که پایین آمده بودم پله‌ها را در تاریکی برگشتم بالا.
فریبا وفی در آن دو ساعت یا کمتر، پشت هم حرف زده بود. درونیات یک زن خانه‌دار، محصور به یک خانه کوچک، شوهرش، دو بچه‌اش و خاطرات بچگی‌اش. هیچ چیز پیچیده‌ای در این آدم نبود، در آن زندگی. فکر کردم شبیه او بسیار زیاد است که اتفاقا روزمره‌اش را امور پیچیده‌ای آن‌چنان ملال آور و غیرقابل تحمل کرده است‌. مهاجرت، اقتصاد ناپایدار، تنهایی انسان مدرن، رسانه، گروه‌های اجتماعی که دیگر وجود ندارند که در عضویت آنها هویت پیدا کنی و خیلی چیزهای دیگر. اینها در کارخانه‌ای بزرگ داشت ساخته و پرداخته می‌شد و کالای حاصل از آن میشد یک آپارتمان فسقلی قسطی، میشد نوجوان ناسزگار، میشد همسر در به در و مهاجر، میشد لباس‌های کهنه مادران، میشد غذاهای تکراری و چاق‌کننده و کم قوت، میشد یواشکی‌های پر از خیانت زن‌ها و مردها بهم.
کتاب ساده و روان بود ولی آدم را به فکر می‌انداخت. به همین دلیل ارزشش را داشت، هرچند که مجبور شدم بخوانم چون در جمع داستان‌خوانی که عضوم انتخاب شده بود ولی اجبار بدی هم نبود.

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۳ساعت ۵:۳۰ ب.ظ توسط zmb |