انگار خارج از کالبدم زندگی کرده باشم، چیزهای زیادی را به خاطر نمی آورم، آب می‌زنم به صورتم و فکر می‌کنم کی آخرین بار صورتم را شسته بودم. انگار هزار سال پیش بود.
دماوند باران زد و دلم خواست کمی خوددار تر بودم. نسبت به همه‌چیز بی‌واکنش‌تر بودم، ساکت‌تر، بی‌حرف‌تر. وقتی از کوره در می‌روم یکدفعه چیزهایی می‌گویم که بعدش انگار یک فصل کتک خورده‌ام، مفصل. دوست دارم چیزی نمی‌گفتم اصلا.
برای اولین بار نیست، اما از معدود وقت‌هایی است که برگشتن به تهران و سکوت و تنهایی‌ام را ترجیح می‌دهم. در نظاره نبودن، دیده نشدن، کمتر به حساب آمدن. دلم انزوا می‌خواهد.
وقتی توی خیابان‌های ناتمام تهران راه می‌روم که می‌توانی تا مدت‌ها بروی و نرسی و شهر تمام نشود، فکر می‌کنم سرگردانی هم گاهی چیز خوبی است. من تماشا می‌کنم و کسی مرا تماشا نمی‌کند. چیز خوشحال‌کننده‌ای نیست، اما گاهی دلت همین را می‌خواهد، گاهی دلت می‌خواهد غمی را بخوری که مربوط به چیزی نامعلوم است، نامعلوم بودنش دوست‌داشتنی و خواستنی‌اش می‌کند.

+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۳ساعت ۱۱:۵ ق.ظ توسط zmb |