وسائلم را دیروز جمع کردم و یک ماشین گرفتم تا خانه. دفتر یادداشتهایم بود، چند جلد کتاب و ظرف خوراکیها که در کشو میز جا مانده بود و مدارک پزشکی. تا رسیدم همه را جا به جا کردم. جاهایی گذاشتم که نبینم. خصوصا دفترها را. بهیچوجه نمیخواستم جلوی چشمم باشند. این پایان برایم بسیار طولانی بود و هرچه بیشتر زمان گذشت بیشتر عذابآور شد. اما بالاخره آن روزی رسید که همه چیز تمام شد. انگار باید به همین روز آخر میرسیدم تا مذاکرات همکاریام با یک جای جدید هم به نتیجه برسد. منتفی کردن و انتخاب. همهچیز در یک ساعت و نیم رخ داد و چهار پنج تلفن طولانی.
جایی میروم که از پاسخ مثبتم خوشحال شدند و هیچ این خوشحالی را پنهان نکردند. صداقت نشانهی خوبی بود. همین شد اشاره، آن اشارهای که در دو راهیها منتظرش هستی، گاهی یک گنجشک است که به سویی پرواز میکند و تو دنبالش راه میافتی، یعنی انقدر بیدلیل.
دیشب دلم نمیخواست در خانه بمانم. همان دم غروب رفتم بیرون. مسیر طولانی انتخاب کردم برای راه رفتن. در برگشت دوتا سنگک خریدم. برای مریم که دنبال یک نعلبکی قدیمی بود از سمساری سوال کردم و طرف کاسهاش را داشت، که تازه پیدایش هم نکرد. حالا باید یکبار دیگر بروم و اگر سالم باشد و گل همان باشد که عکسش را فرستاده برایش بخرم. گفت کاسه سوپ خوریاش را هم ندارد.
چند روز آینده به کارهایم میرسم. خریدهای کوچکی برای خانه، تمیزکاری، مرتب کردن لباسهای پاییزی و تابستانی، کاش به کتابخانهها هم بشود که برسم. یک دور باید ببینم چه چیزهایی دارم. یادم رفته. مثل زیره پلویی که یادم رفته بود دارم و چند روز پیش باز خریدم.
امروز هم آمدم برای نوشتن یک نامه تحویل کار، خداحافظی و تمام. گلدانهای این اتاق را باید بسپارم به یکی. بعید می دانم سرپا بمانند. یکی شان بعد از 7 سال در همین یکی دو هفته آخر پلاسید. آنهای دیگر هم سرحال نیستند. این گل و گیاه هم روحیه حساسی دارد. خیلی حساس.