انگار آدم دیگری شده‌ام. می‌دانستم پایان همه چیز را تغییر میدهد اما نمی‌دانستم چه تغییری. احساسی است که پیش از این تجربه نکرده‌ام، نه شبیه امتحان آخر مدرسه است که درس سختی بوده و وقتی برگه سوالات را گرفته‌ای همه را بلد بودی، نه مثل آخرین تنظیفی است که به آینه می‌کشی وقتی خانه تکانی شب عید تمام شده، نه مثل پرداخت آخرین قسط یک وام سنگین است، نه مثل نوشتن آخرین خط یک فایل ارائه ی طولانی است، نه ...مثل هیچ چیز نیست. این پایان و جهان خوشایند پس از آن را هرگز تجربه نکرده بودم. با اینکه اولین پایان همکاری‌ام نیست.

دو سه روز ماندنم در خانه و تنهایی و توجه به اشیاء زندگی‌ام و محله و چیزهای دیگر، خنکی باد پاییز، گیر نکردن در ترافیک به خاطر انتخاب مقصدهای نزدیک، دیر نشدن، دیر نشدن، دیر نشدن، اینها همه، احوالاتم را عوض کرد. حتی راه پله های خانه را هم عوض کرد.

دیروز همزمان با پیرزن همسایه رسیدم. یک پاکت شیر دستش بود خواستم بگیرم که گفت پرده، اون پرده‌ها ... و متوجه شدم در پاگرد بالایی کیسه پرده‌ای در کار است و بود. بردم پشت در واحدش گذاشتم. آن محوطه کوچک همیشه بوی ادرار و سیگار می‌آید. یکبار که در را باز کرد تا ریموت پارکینگ را بدهد، روی میز کنار در یک ردیف فندک دیدم. رنگ وارنگ و یکجور، همان وقت بوی ادرار تندتر و سیگار کمتر بود. راه رفتن پیرزن بسیار کند است و مرتب زمین میخورد و یک جای کبود دارد که نشانت دهد. با نزاکت حرف می‌زند اما بسیار پیش آمده که وقتی رد میشدم تلفنی فحش‌های آب نکشیده‌ای نثار کسی می‌کرده. نمی‌دانم مخاطبش کیست که انقدر لایق توهین است و پشت خط هم باقی می‌ماند، چون صدای بلند حرف زدنش ادامه پیدا می‌کند. از فحش به حرف زدن تبدیل میشود و باز فحش و طرف همچنان پشت خط است.

پنجره ها را باز گذاشته‌ام و یک هفته شده که کولر روشن نکردم. صدای آواز خواندن پرنده‌ی خوش صدایی می‌آید که نمی‌دانم چیست. دلم میخواهد برای خانه گلدان بخرم و این پتوس که دیگر جای اضافه شدن برگ تازه ندارد را کمی خلوت کنم. یک کتابخانه دیگر هم باید اضافه شود، طبقه‌های جاکتابی که بابا برایم آورد شکم داده است و نگران شکستنش هستم، خودش هم گفت باید یه کم این را سبک کنی. یک دسته کتاب هم کنار اتاق دارد می‌رود بالا. دوست دارم همه را بریزم زمین و یکبار به تفکیک موضوع دسته‌بندی‌شان کنم. دیر نمی‌شود. بالاخره درستشان می‌کنم. این که دیر نمی‌شود هم سبکی است که به تازگی دارم از کسی می‌آموزم، همین است که همه چیز را خوشایند کرده اصلا.

+ نوشته شده در جمعه سی ام شهریور ۱۴۰۳ساعت ۱:۳۹ ب.ظ توسط zmb |