آخرین شب مهر ۱۴۰۳ بود. با یک پژوهشگر قرار داشتم، من یکی از نمونه هایش بودم. پیش از این هم نمونه بودم، در پژوهش رفیقم، بعدها رفیق شدیم، اولش من فقط نمونه ای بودم از طبقه متوسط و او پژوهشگر، با موضوع نسبت زن و بدنش، این یکی نسبت زن و کار. در راه فکر کرده بودم که در قرار قبلی چه وضعیتی تصویر شده بود و حالا آن تصویر قاب شده افتاده بود زمین و آن تابلو شکسته بود. آن شب طوفان شد و درست لحظه ای که به آن زن پژوهشگر رسیدم باد چنان خاکی هوا کرد که او گفت برو خونه دختر جون. تو به خاطر من اومدی و مسئول جونت منم. قرارمان را گذاشتیم برای بعد. قبل از برگشتن مرا در آغوشش گرفت که تا آنجا رفته بودم و در باد برگشتم خانه.
اولین شب آبان ۱۴۰۳ بود. ظهر رفیقم زنگ زد که شب بروم خانه اش. سه هفته بود ساک لوازم ضروری و کمک های اولیه را گذاشته بود جلوی در. در یک شهرک نظامی زندگی می کرد و آن شب شوهرش قرار بود شیفت باشد. از در که رفتم تو چیزهایی هنوز جلوی در بود. یکی از دو کودکش آمد جلوی در و دیگری جایی قایم شده بود که تا آخر شب آنجور پیدا نشد که چشم در چشم بشویم. خودش بغض داشت. تمام مدت با بغض حرف زد. از وضعیتی که به ستوه بود. از آنهمه چیزهای ساده ای که می خواست. خیلی ساده. اما نمی توانست داشته باشد. حتی کشوهای فریزر برای او نبود. همه چیز ناامن بود. همه جا برایش ناامن بود.

دومین شب آبان ۱۴۰۳ بلیط شب رو گرفتم که بروم ده. عباس مرده بود و می خواستم به مراسمش برسم. هنوز نمی دانستم چطور تا ترمینال جنوب بروم. کی راه بیوفتم تا به موقع برسم. صبح زود که می رسم سر جاده ده چه کنم. نمی دانستم می رسم یا نه. هنوز شب نرسیده بود.

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم آبان ۱۴۰۳ساعت ۷:۲۲ ق.ظ توسط zmb |