این وضعیت خودم را آنگونه که باید نفهمیده‌ام. این را که در جاده و بین ماشین‌ها روی یک صندلی نشسته‌ام و ماشین‌های دیگر را نگاه می‌کنم تا بگذرند، تندتر جلو بروند و برخی جا بمانند. این وضعیتی که می‌ایستم تا اتوبوس برسد و سوار شوم و به خانه برسم. اینکه کنار اتوبان تاکسی سوارم می‌کند، اینکه از روی پل هوایی می‌گذرم و می‌روم تا شرکت و هر روز از جلوی آن حیاط پر از گل و درخت خرمالوی وسط گلها رد می‌شوم و نگاهشان می‌کنم. این که هر شنبه می‌روم و برای یک هفته‌ام کلم و هویج و فلفل دلمه و شیر و نان می‌خرم. اینکه صبح به صبح سبوس برنج و دارچین با شیر می‌خورم و پنج دانه زیتون. اینکه هر شب چیزی می‌پزم برای فردا نهار و در ظرف شیشه ای کوچکم می‌ریزم و سالاد هم در ظرف دیگری و یک تکه نان و یک سیب یا میوه‌های دیگر بر می‌دارم. این وضعیتی که در آن هر روز می‌نشینم روی یک صندلی مشکی و از پنجره پرواز کلاغ‌ها و کبوترها را تماشا می‌کنم. فایل‌هایی را تکمیل می کنم. روندهایی را سعی می‌کنم در تولید این شرکت متوجه بشوم و برایش راهی پیدا کنم تا تسهیل شود. محتواهایی مینویسم. فرم‌هایی که پر می‌کنم. انگار کسی، شبحی هستم که هزار بار اینها را زندگی کرده و انجام داده و باز همان است... همان رفتن و نشستن و دیدن و شروع کردن و تمام کردن.
همه چیز برایم ارزشی برابر و نزدیک به هیچ پیدا می‌کند. می‌خواستم چه کار کنم که اینطور شد و این ریتم را تکرار کردم با اینکه بخش‌های بسیاری از آن برایم تکرار نیست اما مثل کسی که تمام مسیرها را رفته و حالا یکی را همین طوری، بی دلیل انتخاب کرده تا همان را تکرار کند، از بس بقیه هم چیز خاصی نبوند، دارم تکرار می‌کنم و این معنای همه چیز را عوض می‌کند. به آن عمقی می‌بخشد که هنوز آن عمق را کشف نکرده‌ام و باز تکرار می‌کنم و خسته نمی‌شوم تا پسِ آن تکرار شاید چیزی باشد. اگر باشد.
سر ظهر مهرم را بر میدارم و می‌روم روی بالکن طبقه پنجم و تکه فرش سبز رنگی را به زحمت در آن فضای اندک پهن می‌کنم و نماز می‌خوانم. بعضی غروب‌ها همانجا می‌ایستم رو به محل پایین رفتن خورشید و در جهت آن سرخی دل انگیز نماز می‌خوانم.
دیشب ماه و ناهید می‌درخشید و یک تکه ابر نارنجی هم ایستاده بود مردد جایی همان روبرو که وقتی نمازم تمام شد آن ابر دیگر نبود.
نه چیزی آنچنان غم انگیز و نه آنچنان شادی آور رخ نمی‌دهد و این را بعد از هق هق گریه‌ها و دلی که بارها از ذوق قنج رفته است فهمیدم و باز فراموش می‌کنم. باز روی یک راه پله قلبم فشرده می‌شود و پایین را نگاه می کنم و قطره‌های اشک می‌چکند پایین. می‌چکند پایین.

+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۳ساعت ۸:۷ ب.ظ توسط zmb |