حالا به نوبت دوستانم را دعوت میکنم. شام میپزم و میز مختصری از انار و قطاب کرمانی و پسته و بادام میچینم و مهمانهای خودمانیام دلم را شاد میکنند. اول با خودم میگویم یک قلم غذا درست خواهم کرد و باز دلم نمیآید، کنارش چیزکی میگذارم. چای دم میکنم، هل، و اگر یادم باشد گل زعفران و در فنجان و نعلبکی که پسندم نیست آنچنان، میریزم و میآورم. خیال دارم استکان کمر باریک بخرم و بعد از این چای را در استکان بریزم. حوصله کافه و رستوران ندارم. حتی در خیابان هم زیاد نمیچرخم. انگار خانه برایم جای بهتری است.
کمتر کتاب میخوانم. شاید اصلا بهتر باشد بگویم نمیخوانم. هفتهای سی چهل صفحه، کمی اینطرف و آنطرف، خواندن حساب نمیشود. صبح صدای صحبتهای یک نفر را از سال 65 گوش میدادم. ماه کامل در آسمان بود و آن صدای سرماخورده مرا از صبح در همان سال و حال و هوا نگه داشته است. فکر کردم کاش صاحبش نمرده بود و کاش جاده طولانیتر بود.
آفتاب گرم است و خوشایند. بعد از چند روز ابر و باران حالا بیرون آمده و دلم میخواهد تماشایش کنم. چشم بدوزم به همان سویی که خورشید هست. مثل کسی که مدتها از تماشای او محروم بوده. حالا دلش میرود که خیره نگاهش کند اما با هر نظر آن دل چنان به تلاطم میافتد که گویی هر نظر آن را چون پنبهای در بساط حلاج میزند و پراکنده میکند. تماشای آن چشمها یکتا کاری بوده که میخواسته و نمیتواند... تاب و توانش را ندارد. خیره در آفتاب نگاه کردن هم چنین است. بینهایت خواستنی اما سخت. چرا کلمهی درستی به جای سخت نمییابم. برای دلی که تاب تماشا را نمیآورد در عین آزردگی از دوری. چنان محصور به امواج پیاپی دلتنگی میانه اقیانوسی که هیچ کنارهاش نبوده است، روز از پی شب و شب از پی روز. حالا به ساحلی رسیده و دوری تمام شده اما نمیتواند خیره در آفتاب نگاه کند که آن همه منتظرش بوده. چقدر کلمات کماند در این زبان معیار. معیار را چارهای نیست که از زبان برداری و به همان نگاههای پنهانی و کوتاه بسپری. برای چنین نگاهی هم کلمه ندارم. من ندارم یا نیست.