دختری اینجاست که مرا یاد یکی از دوستان قدیمم میاندازد. هرچند دیگر با او رابطهای ندارم. بیش از ده سال است بیخبرم کجاست و چه میکند، ازدواج کرد و دیگر اطراف ما نبود، اطراف هیچ کداممان، روابطش عوض شد و جواب کسی را نداد. حتی چند کتاب دستش داشتم که یادم نیست چه بود اما آنها را هم پس نداد. این دختر شبیه اوست. یاد آن سالها را در من زنده میکند. چهره آرام و لبخند سادهای دارد. بسیار ساکت است و مطمئنم به جزئیات چیزهای زیادی فکر میکند. وقتی سلام میکند با شوق جوابش را میدهم و خودش نمیداند چرا. نمیداند شبیه کیست و نمیداند مرا یاد چه سالهایی میاندازد.
اینکه از مسیری، کاری، مهلکهای، ماجرایی ده سال یا بیشتر گذشته باشد برایم کمی غیرقابل باور میآید. حتی بخشی از آن روزها اینجا و در این وبلاگ نوشته شده. آن دوست قدیمی هم اینجا پای بعضی از آن مطالب کامنت گذاشته، همه چیز هست و نیست، مثل خواب است.
دیشب با مهری برگشته بودم به همان سال. به ماجرای آزار دهندهای از آن. ساعت ده و نیم بود که در رختخواب دراز کشیدیم و تا یکی دو ساعت بعد از نیمه شب حرف زدیم. دو سه بار حرفها چنان اوج گرفت که بلند شدم و نشستم و باز دراز کشیدم. برای شام غذای مختصری درست کرده بودم، سبزی خوردن شسته بودم، سالاد و ترشی و زیتون گذاشتم اما خود شام چیزی مختصر بود. مهری آدم کم غذایی است و اگر دنیایی از خوراکی سر میز باشد قدر یک مشت میخورد. همیشه تصور میکنم گرسنه بلند میشود. بیست و دو سال است که با هم آمد و رفت داریم و دیشب از بعضی دوستان و رفقا و آدمهایی که فقط شرحی از آنها شنیده بود سراغ گرفت و دید که تمام شدهاند، بعد خندید و گفت پس من را نگه داشتی. خیلیها را نگه داشته بودم. خیلیها هم مرا حذف کرده بودند و نگه نداشتند. برایم پذیرفتنی و حتی در مواردی خوب بود. نبودن آن دوست قدیمی هم حسرتی به دلم نگذاشته.
خانهام، مسیرهای رفت و آمدم، تفریحاتم، کتابهایی که میخواندم، اشیای دورم، همه چیز به مرور تغییر کرده، از بعضی چیزهایی باقی است اما نه با آن کیفیت، از آدمها هم همین. این به معنای پایان نیست، هیچ چیز برای همیشه تمام نمیشود، اثرش میماند، آن خشتی که بخشی از تو را ساخته وجود دارد، اما در کنار دهها یا صدها خشت دیگر است. تمام تو نیست. بخشی است. و اگر آدم مدام خشت روی خشت گذاشته باشد، میشود بخش کوچکی که با وجود اندازه کماش نمیشود نباشد.