شهر سرد و تاریک بود و سوت و کور، حال همه چیز نامعلوم بود و نگران. پس کوچه‌های سرچشمه مثل همیشه شلوغ بود، موتوری‌ها و ماشین‌هایی که به زور رد می‌شدند و یک دنیا آدم. با لباسهای ضخیم و نازک و زنانی که خودشان را چادرپیچ کرده بودند. یخ‌زده و پرشتاب راه می‌رفتم و می‌خواستم در همان عبور سریع از مقابل هرچیزی خوب ببینمش، خانه‌های قدیمی، درها و پنجره‌های چوبی، مغازه‌های عهد بوق، نانوایی، بقالی، جوی باریک وسط کوچه‌ها، همه‌چیز را تند نگاه می‌کردم و نمی‌دانم این چه چیزی به من اضافه می‌کند. این که سعی می‌کنم بسیار ببینم حتی اگر فرصت نباشد. گاهی یادم می‌رود آن تصاویر را مرور کنم، اما بکلی فراموش نمی‌کنم. اگر یکبار دیگر از آنجا بگذرم آشناست برایم، حتی شاید چیزی جزئی به یاد بیاورم اما این چه نفعی دارد، مثلا در تمام مسیرهایی که می‌روم اگر سواره باشم بخوابم و اگر پیاده باشم فقط جلویم را نگاه کنم و بی‌توجه راهم را بروم چه چیزی بهتر یا بدتر می‌شود. فکر میکنم نتیجه آن است که من دیگر این آدم نخواهم بود.
حالا که هوا سرد است دلم میخواهد قدم بزنم. سرما آدم را جدی میکند و اگر راسخ نباشی به راحتی از پا درت می‌آورد و بی‌خیالت می کند. در این سرما بهتر است آدم خانه بماند، کنار رادیاتور گرم شود و یک کاسه آش داغ بخورد. برای بعضی کارها و چیزها و آدم‌ها انگار سرما یک معیار سنجیدن انگیزه است. امشب می‌روم منطقه ای نزدیک شهریار. هرگز به آنجا نرفته‌ام. یک محله جدید است و آدم‌های جدید. نمی‌دانم چقدر بتوانم سرما را تاب بیاورم و در خیابان‌ها و کوچه‌ها قدم بزنم. هرچه بیشتر بهتر...

شاید کسی آتش به پا کرده باشد و بشود پایش ایستاد... دمی ایستاد، نمی‌دانم.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳ساعت ۴:۲۲ ب.ظ توسط zmb |