رفتم کتابفروشی. خیلی اتفاقی. بین کتابها قدم زدم. خیلیها را نمیشناختم. امسال اصلا سراغ کتاب نرفته بودم. سال سختی بود، تابستانش بیشتر. هنوز هم ماجراها ادامه داشت ولی انگار فهمیده بودیم چطور باید کنار آمد یا تحمل کرد. نمیدانم. بارون درخت نشین را خریدم. برای هدیه به برادرزادهی کرم کتابم. حالا دیگر بزرگ شده و میتوانم برای انتخاب، سراغ طبقه کودک و نوجوان نروم. پرواز شبانه اگزوپری را هم گرفتم. دو جلد به خاطر روز تولد. همیشه همینطور است. من عمهای هستم که کتاب هدیه میدهم و او هم این را می داند. از اولین تولدش که کتاب حمام هدیه گرفته تا امروز همین بوده است. همیشه دو جلد.
سرشب سی چهل صفحهاش را خواندم. احساس شبهای بیخیالی و ولنگاری چند سال پیش زنده شد. از آن وقتها یادداشتهایی اینجا هست لابد. دلم میخواهد یکی را پیدا کنم و بخوانم.
تقویم را نگاه کردم. از ابتدای سال تقریبا هر دو هفته یک اتفاق مهم یا جدی یا پر مخاطره رخ داده بود. بعضی برای من، بعضی برای خانوادهام، و بعضی برای کشورم. بعضی بسیار سخت، بعضی تلخ و دردناک، بعضی بسیار شیرین. حالا باقی ماههای سال را نگاه میکنم. به انواع انتخابهایی که میتوانم داشته باشم فکر میکنم. بعضی فشار اقتصادی دارد، بعضی طی کردن مسافت را بر گردهام میگذارد، بعضی بیدغدغهتر است، بعضی خوشایندتر.
گاهی هم انقدر پیچیده نیست، آدم در یک شرایط پایدار روزها را میگذراند و اوضاع ابدا به گونهای نیست که تغییر بخواهد، گاهی هم اینطور می شود، می توانی همه چیز را تغییر بدهی. بروی و زندگی دیگری را تجربه کنی. انتخاب بین این دو هم کار آسانی نیست. زندگی کردن کار آسانی نیست.