کف یکی از کابینتها رب گوجهای بود، ته یکی کمی شکر ریخته بود، دانه های بلوری و نسبتا درشت، بقیه فقط خاک گرفته بودند، هرچند این نقطه از شهر دوده بیش از هر چیزی سطوح را میپوشاند و کثیف میکند و اصطلاح خاکگرفته بیمعنی است. پنجرهها را باز کردم وصدای ماشینها از خیابان اصلی زیاد شد، خیلی زیاد، سر ظهر لابد غوغا میشود. درختهای پارک شهر هم از لابه لای دو سه خانه معلوم بودند. با خودم میگویم خدا کند باد خنک هم از آن طرف بزند و بوی آنهمه بوته گل یاس را به فصلش بیاورد.
کسیکه اینجا زندگی کرده، مدت ها قبل، شاید بیشتر مهمان بوده تا ساکن. هیچ نشانی از بودن مداوم در این خانه نیست. میخ و پیچ و .... حتی چیزهایی که از اول در یک خانی نوساز بلاتکلیفاند همانطور بلاتکلیف ماندهاند، سیمها، چند تکه چوب، یک شیشه، رُلهای نصفه و نیمه کاغذ دیواری.
اینجا را هنوز در روز ندیدهام. هنوز نمیدانم وسائلم را باید چطور بچینم. نمیدانم چه چیزهایی بی جا و مکان میشوند و چه چیزهایی وضعیت بهتری پیدا خواهند کرد. بعضی چیزها هم اضافهاند. از روز ازل که در بساط زندگیام بودند هیچ فایدهای نداشتند که حالا تصمیم دارم همهشان را رد کنم بروند.
تمام روز از بیرون اتاق کارم صدای حرف زدن و خندیدن بیمزه میآید. من معمولا تنها هستم و در سکوت کار میکنم. مامان میگفت بد اخلاق شدی. راست میگفت. چیزهای خوشحال کننده در این ساعتهای کار خیلی کماند. بعضی روزها اصلا نیستند و انگار جویده میشوم و تحلیل میروم، تحلیل رفتن عصبی کننده. حالا یکی از خوشحالیهایم خانه و محله جدید است، زندگی تازه و چیزهایی که نمیدانم چگونهاند و اصلا چیستند.
بیش از تمام زندگیام مشغول حوادثم.