آرای تهران به نفع اصلاح طلب ها خوانده شده، این یعنی تردید نسبت به اینکه رای ها خوانده می شود، به کلی تغییر کرده و اکنون دارد تبدیل به یک باور مثبت می شود، مردم به نظر رسیده اند! دیده شده اند! و آرای شان هست! دیگر کسی راه نمی افتد توی خیابان، که "رای من کو؟!"
پیام هایی که دست به دست می شوند، با صراحت اعلام می کنند که "این مردم بودند که فلانی را حذف کردند و بهمانی را انتخاب کردند"، آن حس بد و لجن باری که می گفت، همه چیز از قبل معلوم است و انتخابات نمایشی بیش نیست - برای اینکه بیش از این ژست دموکراسی نظام از بین نرود - دارد از بین می رود و این مشروعیت حکومت را بالاتر می برد، تضمین چند سال دیگر حاکمیت، بدون شورش و اعتراضِ جدی. اگر غیر از این میشد و مردم صدایشان درمی آمد، در این وانفسای جنگ های خشونت بار خاور میانه همین کم بود که ایران هم دچار آشوب و شورش داخلی بشود! امیدوارم این سیاسیون عقلشان برسد و کمی دست از یکه خواری هایشان بردارند و رضایت اقتصادی مردم هم جلب بشود، تا من هم به عنوان یکی از این مردم، آسوده خاطرتر سالهای زندگی، در یک جمهوری دینی جهان سومی آنهم در ایران را بگذرانم. آرزویی خودخواهانه تر از این نمی توانم داشته باشم.
خب به هر حال تمام این جریانات مرا به این فکر انداخته که رجال سیاسی این دوره، باهوش تر از قبلی ها هستند و می توانند حرفشان را به کرسی بنشانند. اینکه تشخیص بدهی باید چه کاری کرد یک مساله است و اینکه بتوانی آن کار را عملیاتی کنی یک کار دیگر، سیاسیون اصولگراها را اینبار قربانی کردند و این نشان می دهد که قدرت چیزی است که از اصول عقاید و ایدئولوژی و شعارهایی که دم از آن زده می شود، مهم تر است. ممکن است خیلی ها این را به عنوان یک تئوری، بدیهی بدانند ولی وقتی یک حکومت آن را عملیاتی می کند و تو دقیقا نمونه ی واقعی آن را نه به صورت آزمایشی، بلکه به طور حقیقی از نزدیک می بینی و در آن زندگی می کنی جالب است و قابل بررسی است. کنش ها و واکنش های سردمدارانِ این سی و چند سال اخیر، واقعا دیدنی است و باید یک نفر آدم حسابی آن را بررسی کند، اینکه برای دوام آوردن مردم توانسته اند هر از چند گاهی بهترین راه حل ها را پیدا کنند هوشمندی می خواهد ، و تمام این تغییرات و رفتارها قطعا برای خبرنگاران و تحلیل گران و روشنفکرانی که دهه شصت، ایران را در چنگال دیکتاتوری دیدند و سعی داشتند به رهبران و مردم این را بقبولانند که حداقل های زندگی اجتماعی دارد از ایرانیان گرفته می شود، تحت حکومتی از نوع استبداد دینی، حالا باید بیایند و این شهروندان سر به راه را ببینند که چطور راضی و خشنود می شوند.
* که به درد بعد از انتخابات ریاست جمهوری هم می خورد
فارغ از خبرها و ماجراهای لعنتی انتخابات نشسته ام در یک غرفه ی دو نبش و دوازده متری در نمایشگاه بین المللی ایران هلث و صبح ها توی راه خاک بکر* می خوانم و در فضای انقلابی و روسی مآبی که تورگنیف به دقت وصف می کند سیر می کنم.
اینجا، وسط اینهمه ادوات و تجهیزات پزشکی و بیمارستانی به این امیدم که یک نفر بیاید نرم افزار بخرد، فکر می کنم نرم افزار از آن چیزهایی است که هر جا بروید می توانید دلیلی برای فروختنش پیدا کنید، مثل قهوه و چای است، می تواند یک کانتر باکلاس و دو عدد فروشنده بامزه و جذاب داشته باشد کنار یک گردهمایی آنچنانی و یا می تواند یک فلاسک و چند تا لیوان کاغذی و نبات و قند باشد توی یک زنبیل که یک آدم خسته و میانسال آن را توی پاساژ های شلوغ جمهوری دنبال خودش می کشد و داد می زند "چای"...
ایران هلث از آن نمایشگاه هایی که دختر پسرهایی که بهم آویزان باشند نمی بینی، زیاد شلوغ نیست و زیاد هم خلوت نیست، معامله کردن در آن سخت است، فضای درمان و پزشکی نان و آبدار است اما خوش خرج نیست.
اینجا پر است از چینی های فرزی که انگار لب هایشان بهم دوخته است و قدشان بین 150 تا 160 سانتی متر است،اضافه وزن ندارند، زن هایشان کفش پاشنه بلند نمی پوشند و شلوار ساپورت هم و آرایش نکرده اند. از چهره شان هیچ احساسی منتقل نمی شود مگر آنکه نزدیکشان بروی، آنوقت می فهمی که چقدر مشتاقند که حرفی زده شود تا لال لالی برایت توضیح بدهند که چه چیزی آورده اند برای فروش. دلم می خواهد بدانم بجز فروختن چه هدفی دارند و اصلا این چینی های ریز نقش توی زندگی هایشان چه آرمان و آرزویی دارند، برای من و اصلا همه ی ما آدم هایی که با فرهنگ ها و آدم های دیگر خیلی کم ارتباط داشته ایم خارجی ها خیلی خارجی اند و جالب.
و اما جالب ترین نکته برایم شباهت اینجا و هر نمایشگاهی است به قبرستان، همانطور که شب های جمعه، خصوصا شب های جمعه ی آخر سال یک عده هستند که خیرات جمع می کنند، و نه فاتحه می فرستند و نه کار دارند که تو کی هستی و چه کاره ای، یک عده هم هستند که خودکار و شکلات جمع می کنند، حتی یکی دو نمونه پیرزن و پیرمرد هم دیدم و آدم میانسال و سوالم الان این است که این همه خودکار و چیز میز تبلیغاتی را چه کارش می کنند؟
*خاک بکر، ایوان تورگنیف، انتشارات امیرکبیر
امروز فهمیدم به طرز خودخواهانه ای از نوشته هایم خوشم می آید، بعضی هایشان را که دوباره خواندم دیدم ویرایش لازم دارند، اما با تمام این احوال چیزِ خوبی از آب درآمده اند، من خودم را هیچوقت نویسنده تلقی نکردم، چه تلقی نکردن به جایی! اما خودم را همیشه یک بلاگر حساب کردم، کسی که وبلاگ شخصی دارد و متن های شخصی می نویسد، اما نه آنقدر شخصی که خواننده بتواند تشخیص بدهد این دیگر چه موجودی است، یک جور شخصی نوشتنی که پسِ آن روزها و شب هایی وصف می شود که آدم بدش نمی آید، یعنی من خودم بعد از مدتی که متن ها را خواندم از نویسنده بدم نیامد اما امروز یک چیزی فهمیدم، فهمیدم دلم می خواهد از این یارو بیشتر بدانم، حس فضولی ام درباره ش گُل کرد، درباره ی اینکه دقیقا دارد چه غلطی می کند و چه طوری زندگی می کند، خواستم بدانم چه طور آدمی است، چقدر به چارچوب های اخلاقی و اجتماعی پایبند است.
همین چند نوشته ی آخر را که خواندم دلم خواست بیشتر نوشته بود، به نظرم رسید انگار ترسیده دستش رو شود، ترسیده به اندازه کافی و صریح دیده شود، ترسیده بلاهت و کلیشه ای بودن از بعضی حرفها به مشام برسد، برای همین قورتشان داده، از آن آدم هایی است که به سرعت نمی گوید چه مرگش است، هی آسمان و ریسمان می بافد، از آن آدم هایی که یک چیز هچل هفت درست می کنند و می گذارند جلویت و اسمش را هم نمی گویند، هی درباره ی ترکیباتش حرف می زنند و نحوه ی تهیه ی هر کدام و دست آخر تا نخوری نمی فهمی آن چه می گویند دقیقا چه کوفتی است... البته هرکسی که دستپخت مرا چشیده می گوید خوب است، از آدم شکمو چه انتظاری غیر از این.
دارم خودم را توضیح می دهم، دارم دستم را رو می کنم. دارم همه ی تلاشی را که به عنوان یک ایرانی با ژن "مبهم" در این سالها کرده ام تا یک آدم ساده و پیش پا افتاده به نظر نرسم به باد می دهم، بگذار بر باد برود، من آدم ساده و پیش پا افتاده ای هستم که دلش می خواهد همه ی زندگی ها را زندگی کند و چون نمی تواند همان زندگی معمولی خودش را چسبیده و عوضش زندگی آدم های دیگر را می خواند، می خواند و خودش را به جای آنها می گذارد و همه ی آن چیزهایی که دیگران تعریف می کنند را تصور می کند و با خودش می گوید اگر واقعا به جای آنها بودم چه می شد... و خیال می بافد و می بافد.
پ.ن: خاطرات البرادعی را می خوانم،عصر فریب، خواندن خاطرات دیپلمات ها برایم از هر خاطره خواندنِ دیگری جذاب تر است. زندگی کردنی که پر از هیجان و حادثه و تهدید و تحسین و تقبیح های گزنده است و آنقدر حجم مذاکرات بالاست که ملال آور می شود.
چیزهایی در سرم وول وول می خورند که تا می شود به وجودشان اهمیتی نمی دهم اما گاهی بیش از حد وول می زنند....دارم فکر می کنم که روز باید چطوری بگذرد، باید تند بگذرد یا کند و اصلا من با این مساله چطور کنار می آیم، می خواهم چه کار کنم که دلم بخواهد امروز زودتر تمام بشود یا نشود، دارم فکر می کنم کدام کار نیمه تمام اذیتم می کند، کدام فایده ام حیف است که از این عالم حذف شود! کدام فایده ام...
گرمم شده است، داغ و بی حوصله است تنم، از آن وقت هایی که دلم نمی خواهد هندز فری را از گوشم دربیاورم و تا می توانم تکان نمی خورم، یعنی تمام تابستان می خواهد به همین افتضاحی بگذرد؟ آنقدر دلم سرما و زمستان می خواهد که خیال ماه های مهر به بعد زنده ام می دارد.
یک پنکهی نیم جان دارد وسط سالن به زور می چرخد و طوری سرش را بالا داده اند که فکر می کنی خودش اینطور گردنش را کشیده تا فوت اش به همه برسد... راه نیوفتادن کولرها را نمی دانم به حساب چه چیزی بگذارم، به حساب اینکه هنوز منتظرند هوا خنک تر بشود و پول کمتری بابت برق بدهند یا هر دلیل اقتصادی و احمقانه ی دیگر یا صرفا یک سهل انگاری از سر بی مسئولیتی است، بعضی از آدم ها اینطوری اند، تا بشود یک کاری را به فردا انداخت امروز انجام نمی دهند!
پنکه همان طور نیم جان و به زور، دارد می چرخد، اصلا همین پنکه کارم را ساخت، شمایل اش، گردنی که تکان تکان می خورد، مثل کسی که پارکینسون دارد، اما دارد باد می زند، همین که دارد با این سر و وضعش باد می زند، همین بس بود تا با دهان نیمه باز و ابرویی که درهم گره خورد، تنِ نیم جان و پیر خودم را تصور کنم و گردنم را و حضورم را که به چه درد خواهد خورد... آدم پیر، "منِ پیر" به چه دردی خواهم خورد وقتی امروز که جوانم درست نمی دانم نبودنم کدام فایده را از هستی کم می کند...
پنکه بود که کارم را ساخت و اگر کولر را راه انداخته بودند این بدبختی پیش نمی آمد.