یک نفر را اخراج کردم، حس بدی است، اول یک مدت دراز مشکوکید که این آدم کار می کند یا وقت تلف می کند، خودتان را درگیر روزمره هایش می کنید، مطمئن می شوید اینکاره نیست و استخدامش اشتباه بزرگی بوده، بعد باید روی مغز و اعصابش راه بروید و به قول خودش هی گیر بدهید به همه چیز که دستگیرش بشود تحت کنترل است و لازم است برای باقی ماندن در شغلش حواس جمع تر باشد، بعد طرف دوزاری اش نمی افتد، یا فکر می کند اینجا مدرسه است و از ده تا بیست فضا دارد برای جولان دادن با یک تفاوت که زیر ده هم قبول است چون کسی به کسی نمره نمی دهد، تا آنجا که می شود همه ی کارها را عقب می اندازد و تذکرها را نادیده میگیرد، حالا اوست که روی مغز و اعصاب شما راه می رود، هی گوشش را می کشید و هی فکر می کند یادتان رفته گوشش را کشیده اید و به رفتار خودش ادامه می دهد، آخر یک روز قضیه را فیصله می دهید و می گویید دیگر نمی توانیم با هم کار کنیم.
خب...به به! حالا وسط سال است و اینجاست که برگ برنده دست کارمند عزیز دل می افتد، با چشمهای براق زل می زند به صورتتان و می گوید "پس برم؟! باشّه!"، تشدید روی شین و آن قیافه ی طلبکار یعنی میروم شکایت می کنم و بچرخ تا بچرخیم، شما هم داستان چرخیدن را می دانید ولی کو تا آخر سال که بخواهید صبر کنید و چند ملیون حقوق بدهید بابت حرص خوردن و مگر آدم چقدر وقت دارد که بشود ناظم و هی کنترل کند و بررسی کند که گند زدن های یک نیرو را بتواند جمع و جورش کند... نمی شود... همان چرخیدن بهتر است، بگذار برود و باقی ماجراها هم در کلیات تکراری و در جزئیات واقعا منحصر به فرد است، چون چنین آدم هایی به شدت غیرقابل پیش بینی هستند!
همه ی این داستان ها یک طرف، لفظ قلم شکستنِ کاسه های داغ تر از آش هم همان طرف، (چون دوست ندارم این طرف چیزی بگذارم همه را گذاشتم همان ور...) خانم های محترم و از همه جا بی خبر که فقط صدای جر و بحث را شنیده اند لنگ های محترم ترشان را روی هم می اندازند و با دستان خیلی محترم تر از هر چیزی در این عالم، هوا را به طرز طنازانه ای جا به جا می کنند، که "فلانی نباید در جمع چیزی می گفت، بهمانیِ بنده خدا شخصیتش خورد شد، آخی..." فلانی منم که صد بار سنگ روی یخ شده ام و بهمانی با حاضر جوابی و بی ادبی برخورد کرده، بهمانی هم همان کسی است که بالاخره اخراج شد و باید در کمال احترام توی یک اتاق لوکس، و پس از پذیرایی کامل و دریافت پاداش و مزایا به سمت خروجی هدایت می شد آنهم از روی فرش قرمز!
اینطوری...!
و وسعط، درست وسعط، و نه وسط،بله، وسعط این داستان ها از رادیو زنگ بزنند تا به عنوان کار آفرین در یک گفتگوی تلفنی شرکت کنید!
یادداشتی برای دیروز ننوشتم، در واقع برای اینکه دیروز هجده تیر باشد کاری نکردم، خودش، خود به خود روزی بود که خیلی ها یادشان است و خیلی ها هم فراموشش کردند و یا از اول در آمارشان نبود و فقط در فکر تورهای ارزان قیمت و حراج های دست اول و دیگر امور مهم و واقعی جهان بوده اند... اما آنها که یادشان بود سالگرد دزدیده شدن یک ریش تراش را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشتند تا گرامی بدارند... بی خیال، چرا سیاسی بنویسم وقتی همه چیز خوب است و کرایه ماشین ها تنها بیست درصد و آنهم در تیرماه گران شده اند، همه می دانند بعد از انتخابات است و من چرا دوباره این واضحات را توضیح بدهم، حرف سیاسی زدن زهر مکرر ریختن است به کام، کام هر کی، و اگر این وسط شوخی تان بگیرد و بند کنید به ریش تراش و گلدان و تیغ و ترس و خودکشی و همه را بهم ببافید و خوشمزه بازی در بیاورید می شود قند مکرر! در هر صورت مکرر است و این خودش به گونه ای از اهمیت همه چیز آن قدر کم می کند که به زیر صفر برسد... دلم می خواست همه با هم قرار می گذاشتیم و مدتی هیچ چیز را گرامی نمی داشتیم، شاید هم هیچ فرقی نداشته باشد...نمی دانم.
دیروز هجده تیر بود و حتی ارزشش را نداشت که دانشگاهی را تعطیل کنند، این چیزها مال قدیم هاست، مثل بوی خیار بوته ای است که دیگر گیر هیچکس نمی آید، مثل طعم شکلات های پیچیده در زرورق و به شکل بابانوئل است که سه تومان می خریدیم و اندازه ی خانه ی شکلاتی هنسل و گرتل شکلات داشت و کیفورمان می کرد، مثل بوی فتیله ی نیم سوز اعلاءالدین است و زمستان هایی که برف زیاد می بارید و سفید... همه چیز قدیمی اش خوب است، حتی یاد سرما... وقتی خورشید این روزها مثل یک مشت داغ و بزرگ، درست به وسعت همه ی جاهایی که آن بیرون است آدم را تحت فشار می گذارد، زیر هرم گرمایش مثل موجود لهیده ای می شوی که حتی نای چرخاندن نگاهش را ندارد و یک انبار خاطره در گوشی اش هست از ده ها کانال تلگرامی درباره ی هجده تیر و سرت را فرو می کنی میانشان تا روز بگذرد...
این روزهای به غایت گرم یاد سرما هم که می افتم یاد سرمای بیست سال پیش خوش تر است.