ما دچار یک بدبختی جدید شدیم، یک مساله ای که آدم نمی داند چه کارش کند، آنهم موضع گرفتن های جدید خانم ها و البته آقایان هموطن، در مقابل مساله ی خطیر آرایش و پیرایش و مانیکور و پتیکور و ...! طرف طوری از زیبایی و جمال صحبت می کنند که پیشگامان مکتب جمال از ابوحلمان دمشقی و احمد غزالی و عین القضات گرفته تا صائب تبریزی و مولوی و حافظ و دیگران که عشق به زیبایی را هر کدام به شیوه ی خودشان ورزیدند، هم احتمالا می مانند که این دیگر چه جور لطافت و زیبایی و کمال است به خّدا!

یعنی شما اگر بگویید چرا آرایش...؟ جمله تان تمام نشده با همین دو کلام، تمام خون های ریخته شده برای آزادی و برابری زنان و مردان تاریخ را با پاشنه ی محدود کفش تان پایمال کرده اید و پاشنه ی کثیفِ کفش کثیف ترتان را نیز مالیده اید به دهان باقی مانده ی زنده ی این گروه که در زندان ها و گوشه ی خانه شان به صورت محصور دارند جان می کنند و از طرف دیگر (!) تمام بودن یک نفر آدم که دلش می خواهد "برای خودش" آرایش کند را زده اید له و لورده کرده اید، شما همان به خواب زده ی نادانی هستید که هر چه بدبختی و اختلاس و سانسور و بی سوادی است از گور جناب عالی تان بر می خیزد! همین شما بودید که دیروز بعد از ظهر، میدان ونک، دخترها و پسرها را چپاندید توی وَن! همین شما بودید که وقتی جشن تولد دوست عزیزی برگزار شده بود و بعد از قرن ها عزاداری و سیاه پوشیدن، گروه کوچکی به نمایندگی ملت ایران داشتند یک دقیقه شادی می کردند، ریختید تو، عین وحشی ها! وحشی!

بگذریم و بگذاریم جمله ام را قبل از اینکه زنده به گور شوم تمام کنم، چرا آرایش کردن و رسیدگی به این فضای با ابعاد بیست در سی(در پروارترین حالت!) است، حتما عنایت کرده اید که ما داریم همه مان یک قیافه می شویم، از دسته ی گنجشک ها هم بدتر شدیم، ابروهای از هم در رفته، دماغِ سر بالا، لب های گوشتی ، گونه ی قلمبه، چانه ی مربع، همه را می بریم در یک قالب فرو می کنیم که همان شکلی باشد که نمی دانم کِی و کجا به این نتیجه رسیدیم زیباست! بعد هم درست مثل بازی های کامپیوتری که همه چیز در آن به طرز اغراق آمیزی برجسته و گنده است یک مقدار بیشتری باید بُعد بدهیم به این صورتِ بینوا، آخر می دانید، بی آرایش که نمی شود! خب... حالا همان شد که می خواستیم، با خیال راحت می شود رفت سراغ مابقی اندام که در صورت توضیح باید هم از عبارات ادبی استفاده کنم و هم از بی ادبی، که چون خانواده نشسته است، پس بی خیال!

حالا شما بیا و بگو چرا؟ یک پاراگراف توضیح دادم که این "چرا" گفتن چه حدی از تحجر و حماقت شما را می رساند، پس نپرس عزیزم، برو مسواکت را بزن و بخواب! خواب های خوب ببینی!

پ.ن: به بودنی دچار شده ایم که چیز زیادی برای اثباتش نمانده، نه حرفی، نه فکری، نه آرمانی، نه دلی، نه حتی یک معشوق خواستنی! به بودنی دچار شده ایم که برای اثباتش باید بی وقفه به هر چه لمس کردنی تر ها، شکل و شمایل بدهیم... به نبودن دچار شده ایم... 

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت ۱۱:۱۹ ق.ظ توسط zmb |

به هر حال آدم ها سعی می کنند چیزهایی را تجربه کنند، دورانی که آن چیزها برای از ما بهتران بود گذشته است، داشتم آش دوغ می خوردم با یک تکه بربری که به این نتیجه رسیدم، دختر روبرویم آش رشته می خورد و تا کاسه ی آش دوغ را دید پرسید مزه اش چطور است، نمی دانستم، اولین بار بود، تنهایی نیکو صفت رفتن، تنهایی آش خوردن، آنهم آش دوغ، نمی دانستم اینها چطوری است و داشتم برای اولین بار تجربه می کنم، قبل از اینکه قاشق یک بار مصرف زپرتی را توی کاسه ی آشم بزنم اصرار کردم به دختر که بچشد، چشید و گفت دفعه بعد از این رقم سفارش می دهد، بعد هم بی هوا زد به صحبت درباره ی اینکه کشوری مثل مالزی سوسک می خورند، این را وقتی داشته تورهای خارجی را سرچ می کرده فهمیده بود و می خواست به من هم که داشتم نخود های آش دوغ را می جویدم و بربری گاز می زدم، حالی کند. حالی م شد، برخلاف حقیقت جدی و همیشه آماده ی سخنرانی ام که اعتماد به نفس دارد و کم نمی آورد، اینجور جاها خیلی خجالتی و ساکت هستم، نانم را می خورم و سکوت می کنم.

سکوت کردم تا دخترک حالا که یک جفت گوش مفت گیر آورده بود و از قضا دهان صاحب گوشها پر بود و وسط حرفش نمی پرید، دلی از عزای حرف زدن دربیاورد، آدم ها سالهای بی حرفی را زندگی می کنند، هی از خودشان عکس می اندازند، فیلم می گیرند، چیز می نویسند، و اینطرف و آنطرف پخش می کنند به امید اینکه دیده بشوند، ولی هیچ چیز مثل حرف زدنِ چشم در چشم آنهم برای یک نفر آدم زنده نیست، اگر بود ... نیست! این با همه فرق دارد، نفس زدن توی صورت یک نفر که تو را نگاه می کند خیلی ارزش دارد، حتی برای این دخترهایی که توی مترو پشتشان را می کنند به همه و رو به پنجره ی تاریک و تونل خالی که دارد فرار می کنند خیره می شود هم مهم است، به آن قیافه های بتونه کاری شده و دماغ های رو به بالایشان نگاه نکنید، دل همه یک جفت گوش مفت می خواهد با دهان پُر!

پ.ن: هیچوقت از خودتان نپرسید که آیا از این سربالایی که دارید بالا می روید، سربالایی تیز تر هم هست، چون قطعا هست و غول چراغ جادویی که گوشش فقط این موارد را می شنود بدون معطلی یکی از بهترین هایش را برایتان دست چین و تقدیم حضور می کند. نکته ی دیگر آنکه آش دوغ نیکو صفت را پیشنهاد نمی کنم، شله قلمکار بزنید دوستان!

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۶ساعت ۱۱:۴۰ ب.ظ توسط zmb |

شهر شلوغ بود، مثل همه ی شب های دیگر، همه ی شب هایی که لات های بد دهن و پسرهای دختر نما گوشه کنار های خیابان ها ایستاده بودند به حرف زدن، مردهای حیز با چشمهای ناجور و قرمزشان، زن هایی که آرایش تند و زننده کرده بودند را با ولع تماشا می کردند، زن ها با صورت هایی، که عین ویترین مغازه های بنجل فروشیِ بدقواره که توی حلق پیاده رو ولو می شوند، توی حلق پیاده روها ولو بودند، ته کوچه های باریک و تاریک، جنبنده ای تنها یا با یکی از خودش نزار تر، بساط مصرف را راست و ریست می کرد، جلوی ورودی ها و خروجی های شلوغ، دختر و پسر های نوجوان سیگار می کشیدند تا بیشتر دیده شود که بزرگ شده اند و خجالت ندارد این کار برایشان اصلا، باید این را خوب یادمان می ماند که آنها چقدر بزرگ شده اند، نعره زنان هم می خندیدند تا وجودشان برایمان جا بیوفتد...

شهر شلوغ بود، چراغ های قرمز، طولانی تر و سبزها، کوتاه تر می شدند، دود و دم و داغی اتوبوس های قدیمی که کارشان داشت به لکنته شدن می کشید نفس را بدمزه می کرد، این ها اما بد نبود و هیچوقت هم نمی توانست به اندازه ی شهری که قیافه ی آدم هایش عجیب است بد باشد، اصلا شاید این چیزهایی که دلم را آشوب می کند بد نیست، عجیب نیست، بزه نیست، ناهنجاری هم، اصلا این یعنی خودِ اصیل اجتماع.

کاش یکی می دانست بعد از ساعتی بستن خوش باورانه ی چشم هایت، حواست به خیابان های این شهر شلوغ که باز می شود چقدر شوکه می شوی...

کاش یکی می دانست که چقدر خوش است حواست را جمع کنی از همه شهر، ذره ذره اش را، از همه جا، از همه چیز ... چقدر خوش است وقتی جمع اش می کنی، یکجا می شود، یک کاسه، سرو تهش می شود یک نقطه و آن هیچ! چقدر خوش است حتی اگر یک لحظه، یک آن.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۶ساعت ۱۰:۳۸ ب.ظ توسط zmb |

حرف زیاد داشتم که بزنم، اما باید به کارها می رسیدم.

از نمایشگاه آمده بودم و اینبار الکامپ، از آن وقت هایی بود که یک جا می ایستی و با آدم ها حرف می زنی و اولین آشنایی که می بینی کارت را می سازد، بعد از آن هرکسی که رد می شود را، وسواس گونه، سعی می کنی که ببینی تا آشنا در بیاید، دنیا کوچک می شود، قدِ یک قوطی.

خیلی ها را می شد اینجا دید، از همکارهای قدیمی گرفته تا همسر فلانی و دوست پسر بهمانی و حتی دست فروشی که آشنا در آمد، در یک سخنرانی مصطفی ملکیان کنار دستم نشسته بود و حالا بساط کرده بود کنار خیابان، نمی شود بگویم چه بساطی، چون زود می شود پیدایش کرد.

بین آنهمه آدمی که رد می شدند، آدمی هم بود که هرچه فکر کردم یادم نبود کی بود و یادم نیامد کجا دیده بودمش، و مرد جوانی هم بود که خیلی نگذشته است از آن روزی که با او آشنا شدم برای امر خطیر ازدواج، رد شد و پشت چشمی هم برایم نازک کرد، زنانه، کار دنیا برعکس شده بود و ما بلد نبودیم اگر برای این جور موضوعی با کسی آشنا شدیم و آشنایی ادامه پیدا نکرد و از بد روزگار جای دیگری طرفمان را دیدیم چطور برخورد کنیم، انگار نمی شد سلام و احوالپرسی کرد و رد شد.

دوستان قدیمی هم آمدند، بی هماهنگی و زنگ زدن و آدرس سالن پرسیدن، همین بود که به غایت خوشحالم کرد.

یکی هم مشتری ای بود که مشتری نشد. همان که اول بار زنگ زد و حرف زد و قیمت گرفت، از گوگل ادز پیدایمان کرده بود، کلیک کردنش چند سنت برایمان آب خورده بود ولی مشتری نشد... با قیمت نرم افزار کنار آمده بود و باز زنگ زد و اینبار با طمانینه از نرم افزار بیشتر پرسید، دفعه ی بعد آرام تر سوالهایی را آماده کرده بود  که یکی یکی را جواب گرفت و از کسب و کارش گفت، آخرش هم یک روز آمد، از آن آمدن هایی که وقتی جلسه تمام شد نمی خواست برود، نشسته بود و خیره خیره تماشا می کرد، به صدایش پشت تلفن عادت کرده بودم، حتما روزی یکبار زنگ می زد تا آن جلسه ی دمو رسید و همه چیز بهم خورد، نرم افزار به کارش نمی آمد، بی خودی تلاش کرده بود مشتری بشود و کار را به جلسه ی حضوری برساند، بالاخره به سختی بلند شد و رفت و حالا دوباره مرا یک جای دیگر دیده بود با بنر همان نرم افزار و خوب همه چیز را به یاد داشت، همه ی جزئیات نرم افزار و ویژگی هایی که داشت و نداشت و اینبار هم همانجور عجیب و خیره نگاه کرد و با همان طمانینه حرف زد، یک شاخه گل رز قرمز هم دستش بود که نمی دانم کدام غرفه دستِ همه میداد. برای چند لحظه ای که آن آدم عجیب با نگاه نافذش حرف زد و جلوی غرفه قدم زدم معذب بودم و بعد مثل اینکه برای همیشه رفته باشد برگشت و نگاهِ دوباره ای انداخت و رفت.

دنیا کوچک شده بود، قد یک قوطی و همه داشتند از آن قوطی رد می شدند، فکر کردم خیلی ها هستند که فکرش را نمی کردم ببینمشان و دیدمشان، خیلی ها هستند که دلم می خواست بیایند و نیامدند، و بعضی ها هم هستند که اگر رد می شدند و با هم چشم در چشم می شدیم دست و پایم را گم می کردم و نمی دانستم باید چه کرد، حتی به قدر پشت چشم نازک کردنی هم چیزی در چنته نداشتم... 

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶ساعت ۵:۶ ب.ظ توسط zmb |