تو یک عمر است که جلوی چشمان منی.
چرا من تو را ندیده ام؟ حتما باید بیایی و حکم کنی تا تو را نگاه کنم؟ چرا هیچوقت اینطور به تو فکر نکردم تا وقتی خوابت را دیدم که دستم را گرفتی و رها نکردی... رهایم نمی کردی... می خواستی چه بگویی؟ با آن چشمهایی که خیلی حرف داشت... ولی من به بی سوادی می ماندم که فقط یک دنیا نوشته می بیند. مثل کسی که یک طومار از عاشقی گرفته است اما سواد خواندن ندارد... تو نمی دانی که چطور دل دل می زند که بداند برایش چه نوشته اند... تو نمی دانی که چقدر آدم بیچاره می شود وقتی هرم گرمای وجود نویسنده بین کلمات هست و تو حتم داری حرفهایش رازهایی است بی انتها که بالاخره روزی رسیده است که گشوده شده اند... اما دریغ از یک کلمه... چه نوشته ای! چرا نمی توانم بخوانم چه نوشته ای در نگاهت! چرا نمی دانم چه در چشم هایت است؟ چرا نمی دانم دستم را رها می کنی یا نه...؟ چرا نمی دانم این خواب چه بود که بر من گذشت... خواب بود... خواب دیدم... باران می بارید... من بودم... تو بودی... نگاهت آشنا بود و پر از حرف... چرا من هرگز در بیداری تو را اینگونه ندیده بودم با مرام! تو یک عمر است که جلوی چشمان منی و ....
در همین احوالات بودم. همین فکر ها. بچه ها یکی یکی کارهایشان را می گفتند. چیزهایی که می خواستند. هرچه را باید با هم هماهنگ می کردیم... و من تمام آن وقت ها می دانستم حالم فرق دارد. می دانستم خواب باران دیده ام. هیچ این گونه بوده ای؟ اینکه تمام تمرکزت روی کارهای دیگری است اما حال دلت فرق دارد. می دانی یک چیزی در تو مثل دیروز نیست و مثل روزهای دیگر. می دانی از بودنی دل خوشی. این دل خوشی را زندگی کرده ای؟ اینکه حتی شاید ساعت هایی یادت نیاید چه بود اما بدانی چیزی هست... یک خواب حتی.
صبح یک فیلم نامه خواندم. همین امروز. بعد از همین خوابی که دیده بودم. همین خوابی که مثل روز روشن بود. نزدیک بود. درست چشم در چشمم بود. با همین دست هایی که هنوز گرم بود و با همین قلبم ... که تند تند زده بود. عیار نامه را خواندم. همین امروز. که بعد از عاشورا بود. همین صبحی که می آمدم شرکت. در همین جاده ی دماوند. در همین اتوبوس ها. بهرام بیضایی. چرا این مرد این قدر خوب می نویسد. قبل از شروعش فکر می کردم فیلم نامه هرگز نمی تواند به اندازه ی یک نمایشنامه لذت بخش باشد و بی نظیر. اما حالا می گویم بهرام بیضایی هرچه بنویسد خواندنی است. کاش می دانستی از که می گویم. کاش همه ی مردم «پهلوان قدر» را می شناختند. «سلام خاتون» را می شناختند. «سُها» را می شناختند. ای کاش همه می دانستند این خاک کدام خون ها را بلعیده است. می دانستند چه آسیاب هایی از خون مردمان گردیده ست... کاش همه پهلوانی می دانستند....کاش همه می دانستند تاتار برای چپاول دلیل نمی خواهد! کاش همه می دانستند که این خاک چه عزیز است...
پ.ن: بزن نی زن...چه نیکو می زنی نی زن...بزن این شهر در خواب است... بزن این قلب بی تاب است... (از نمایشنامه پهلوان اکبر می میرد، بهرام بیضایی)
+
نوشته شده در شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۷ساعت ۳:۴۸ ب.ظ توسط zmb
|
دلم می خواهد یک بعد از ظهر کشدار بروم کافه. یک بعد از ظهر تمام نشدنی. یک کافه خلوت و روشن. پر از گلدان و اثاثیه ی کهنه. دلم می خواهد قرار باشد آن بعد از ظهر به فردایی خلوت برسد و من این را بدانم. بدانم که فردا لازم نیست به دردسر های عجیبی بیوفتم. دلم می خواهد یک بعد از ظهر کشدار و خنک بروم یک کافه ی خلوت و روشن و تو باشی و من.
تو... کیستی؟ این جمله یک سوال نیست. حتی خبر هم نیست. خبر از بودن یک «تو». می دانی... خودم را می شناسم اما تو را نه. تو، وجودت، صدایت، صورتت، بودنت به خیلی چیزها بستگی دارد. حتی می توانی کسی دیگر باشی. غیر از این آدمی که الان در این لحظه در ذهنم می گذرد. حتی ممکن است تا رسیدن آن بعد از ظهر کشدار، یک آدم به کلی ناشناس باشی که من تا امروز او را ندیده ام.
می دانی ... تو تا یک روزی می توانی صاحب این سطور باشی. صاحب این کلمه ها. صاحب این «تو». زندگی این را به من آموخت که گاهی حتی یادم خواهد رفت این «تو» چه کسی است. زندگی به من آموخت که دقیق ترین احساسات و طولانی ترین احوالات هم فراموش می شود. زندگی به من آموخت که آنچه دوام می آورد ذات دوام آوردن من در برابر همه ی این از دست دادن ها و فراموش کردن هاست. هیچ وقت به این فکر کرده ای که فراموش کردن هم دوام آوردن می خواهد. تحمل کردن می خواهد. به دست می آوری... دوست می داری... دلبسته می شوی... از دست می دهی... و باید خودت را راضی کنی که رهایش کن. خیالش را رها کن. باید خودت را راضی کنی که دیگر نیست. خودت را راضی کنی که فراموش کن. این را تاب آوردن سخت است.
من این نوشته ها را با بی خیالی منتشر می کنم. خودم را می زنم به آن راه. آدم هایی که مرا می شناسند این ها را خواهند خواند و به اینکه نظرشان درباره ام عوض می شود فکر نمی کنم. شاید چند سال پیش از این بی خیالی ها نداشتم. حالا تمام زندگی ام بهم تنیده شده است. دنیا کوچک و کوچک تر می شود و زمین گرد و گرد تر.
رشته ی افکارم پاره شد. با یک پیام. با آدمی که صدایم می زند. با کاری که یادم می افتد. با زنگ تلفن. داشتم از چه می گفتم... از کوچکی دنیا... از یک کافه... از تو. از اینکه حتی همین الان هم درست یادم نیست که بودی. این را به حساب بی وفایی نگذار. به حساب حواس پرتی هم نگذار. به حساب زندگی ی شلوغ و پر شتاب... این هم نیست. همه را بگذار به حساب خودت. میزان بودنت به خودت ربط دارد. همان قدر که میزان بودن من به من ربط دارد.
آدم فیلم ببینی نیستم. اما باید یکی اینها را فیلم کند. این که بودن هر آدمی به خودش ربط دارد. یعنی من باید باشم که باشم. تو باید باشی که باشی. باید باشی که برای من هم باقی بمانی. هرچند به گمانم این جملات خیلی هم فیلم بشو نیست. نه آنقدر مهم است و نه آنقدر می شود برایش داستان ساخت. این را آدم زندگی می کند. همه ی آدم ها می دانند. دیگر چه فیلمی... چه حرفی.
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۷ساعت ۳:۲۶ ب.ظ توسط zmb
|