کارهایم را شروع کرده ام. همه اش را با هم. صبح دن کاسمورو* را تمام کردم. آخرین صفحه های کتاب مثل ضربه های سنگین یکی بعد از دیگری فرود می آمدند. اما طوری که شک داری این آیا یک ضربه ی سنگین «هست» یا نه؟ هیچکس نمی تواند مثل ماشادو د آسیس با آدم این کار را کند. سیصد صفحه خوانده ای و همه اش یک زندگی ساده بوده است. زندگی مثل همه ی زندگی ها. صفحه های آخر اما... حالا باید یک بار دیگر کتاب را بخوانی! این هنر ساده نوشتن، هنر نگه داشتن خواننده پای مطلب، هنر راه انداختن قلقلک یک بار دیگر خواندن، و این هنر دو دل بودن بین آنکه این ضربه سهمگین هست یا نیست...ضربه ای در کار هست یا نیست... اینها هنر این نویسنده است. و من در هیچ کتاب دیگری با این دو دلی به شخصیت ها نگاه نکرده ام و به ماجراها. تمام زندگی همین است. شاید آدم ها آنقدر که فکر می کنی خوب، آنقدر که فکر می کنی بد، آنقدر که شک داری صادق، آنقدر که شک داری نامرد نباشند... ماجرا این کتاب یک ماجرای پیش پا افتاده است که هرگز نمی توانی حس و حالش را تعریف کنی... تعریف کردنی نیست.
حالا می خواهم به کارهایم برسم. همه را با هم شروع کرده ام. اول داده های تکراری را پیدا کردم. صدا زدم آقای... چند تا سر برگشت به سمتم. یکی که از بقیه کم سن و سال تر و به همین مناسب صادق تر هم هست گفت «وقتی میگید آقای... این چند نفر با هم استرس میگیرن...» و چند نفر را نشان داد. با خودم گفتم چرا؟ مگر چه می گویم... مگر وقتی می خواهم چیزی بگویم انقدر بد است... نمی دانم. فردی که باید به این داده های تکراری می رسید آمد. ماجرا را بررسی کردیم. بعد رفتم سراغ یک کار دیگر. می خواستم یک سری محتوا را در دیتابیس وارد کنم. خیلی وقت است اینها آماده است. ساز و کار ورود داده ها طولانی است. برای همین برایش کد زده ام. خیلی ساده. ولی بررسی صحت اش تمرکز می خواهد. ممکن است یک جای کار اشتباه کنی و باز از اول...برای یکی از بچه ها تسک نوشتم. توی سرم پر از کار است. پر از ماجرا. تنخواه این ماه را هنوز نبسته ام. وقت نشده. امروز می خواستم بروم یک همایش. غیر کاری. دلی. نرفتم. نمی شود. طراحی یک صفحه را با طراح نهایی کردیم. عملکرد یک ماژول را با برنامه نویس نهایی کردیم. دو سه ماجرا را با مدیر فنی....
این هفته یک شب رفتم جشنواره. سینما حقیقت. بلیط ندارد.رایگان است. آن شب که من رفتم سالن ها همه کیپ بودند. شاید همیشه همین طور باشد. توی یکی از سالن ها روی زمین نشستم. ده دقیقه از فیلم گذشت. به نظرم بی معنی آمد. آمدم بیرون. بدون رودربایستی. رفتم یک سالن دیگر. آنجا هم روی زمین نشستم. یک نفر از وسط سالن بلند شد و رفت بیرون. به جایش رفتم روی صندلی نشستم. بقیه ی آدم هایی که روی زمین بودند حوصله نداشتند تکان بخورند. دلم می خواهد بگویم هرکس می تواند یک شب برود. یک شب که بدون رودربایستی به هر نمایشی که خوب نبود بتواند نه بگوید و سالن اش را عوض کند. این یک ماجرای مهم است. این که بتوانی راحت بفهمی تو چیزی از این نمایش که راه افتاده نمی فهمی. حتی وقتی همه میخکوب تصاویرند... راهت را بگیر و برو... جاهای دیگر همیشه چیزهای بهتری هست....
*دن کاسمورو، ماشادو دِ آسیس، ترجمه عبدالله کوثری، نشر نی، ادبیات برزیل
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۷ساعت ۱:۳۸ ب.ظ توسط zmb
|
گوشی موبایلم را جا گذاشته بودم خانه. توی راه که داشتم کتاب می خواندم و می خواستم ببینم ساعت چند است فهمیدم جا مانده. سیاه برازنده ی توست. داستان زنی مثل همه ی زن ها. داستان مردی مثل همه ی مردها. داستانی کشوری مثل همه کشورهایی که برای خلاص شدن از دست دیکتاتورهایشان دست به دامن تجاوزگران می شوند. داستان الجزایری که مثل هیچ جای دنیا نیست. داستان آدم کُش ها. بنیادگراها. مسلمان هایی که اسمشان را با تروریسم یکی کردند. داستان ریش. تفنگ. بهشت. دستان خدا. پوست های کنده. سرهای بریده. داستان تلخی مسلمانی کردنی که اگر ما هم مسلمانیم ولی آنجور نیستیم.. نه آن اندازه باور داریم. نه آنگونه محکم و غیرقابل مذاکره ایم. نه آنقدر مصیبت آور و وحشتناک.
خیلی وقت بود داستان عاشقانه نخوانده بودم. وقتی می خوانی چقدر آدم ها شبیه هم اشتباه می کنند. مغرور می شوند. همدیگر را آزار می دهند. همدیگر را به بازی می گیرند. شهر ها و نژاد ها و زبان ها عوض می شود اما ماجرا همان است که بود. "زیباترین داستان های عاشقانه همان ها هستند که معلق می مانند. و زیباترین لذت ها، لذت های ناتمام اند...".
عدسی درست کرده ام. با چاشنی لیمو عمانی و ادویه ی جنوبی و سیر. عطر ادویه و سیر مرا با خودش می برد به بوشهر. به ساحل آرام خلیج. به ماسه های نارنجی دلوار. عدسی داغ می خوردم و صفحه های آخر کتاب را می خواندم " چیزی که هیچوقت مال ما نبوده است رنجمان نمی دهد. رنج آور چیزی است که در برحه ای زمان داشتیم و پس از آن تا همیشه آن را نخواهیم داشت..." . وقتی شب ها، خسته و بی جان تا یکی دو ساعت توی اتاق یک هتل معمولی به آنهمه اتفاق روزها فکر می کردم می دانستم که هرگز جنوب با آن شکل و شمایل برایم تکرار نخواهد شد. دیگر هرگز امکان ندارد برای رسیدگی به یک تخلف بروم و آنهمه آدم ببینم. برای همین همه را با تمام وجودم به خاطر سپردم. حالا حتی چهره ها را بعد از چند سال به خاطر دارم. صدای آدم ها. نگاهشان. خاطره هایی که برایم تعریف می کردند.
حالا قصه ی هاله و عطر و طعم ادویه و شب های هتل سیراف و آنهمه چهره و آدم و جا ماندن موبایلی که بودن و نبودنش اهمیتی ندارد... همه با هم برایم خاطره ی دیگری می سازد. این شب ها هم شبهای خاطره انگیزی است که آدم هایش توی کتابها هستند.
* سیاه برازنده ی توست، احلام مستغانمی، ترجمه ی مریم اکبری، انتشارات نیلوفر
+
نوشته شده در دوشنبه پنجم آذر ۱۳۹۷ساعت ۱۰:۴۱ ب.ظ توسط zmb
|