هیچ کس مثل خود آدم نمی تواند حالش را بفهمد، من به تشخیص خودم مطمئنم، دیوانگی را می گویم.

دیروز بعد ازظهر بعد از چند سال والیبال بازی کردم،چه کیفی داد، انقدر انرژی داشتم که می توانستم چند ساعت توپ بزنم، یک...دو..سه......بیست و هشت،توپ افتاد زمین .دوباره ...یک...دو...سه......چهل و یک، دوباره افتاد.خیس عرق شدم و تشنگی ام صد برابر شد، ولی خوشم می آمد باز هم بازی کنم، ترسیدم نتوانم یکی از توپ ها را بگیرم و در برود و بخورد توی وسایل خانه، آخر در خانه بازی می کردم، تنها بودم ، من و  دیوار!

وقتی آدم تنها می شود با دیوار حال می کند!

دیوار توپ را کج نمی فرستد ، توی صورتم هم نمی زند، محکم شانه هایمان هم به هم نخورد ، اگر من بد می زدم او هم بد جواب می داد، ولی توپ های خوب را انصافا مثل خودم بر میگرداند، انگار خودم بود ، عین خودم ، دیوار!

 

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۰ساعت ۹:۲۷ ق.ظ توسط zmb |