گاهی فکر می کنم آدم چرا اینقدر گرسنه می شود، تازه یک لقمه نان هم که می چپاند توی حلقش کلک گرسنگی اش کنده می شود ، انگار نه انگار که از دل ضعفه به خودش می پیچید.اگر به جای گرسنگی یک نیاز دیگر هر روز و هر چند ساعت سراغش می آمد ، مثلا لازم می شد روزی چند بار یک مشت حرف جدید یاد بگیرد ، خیلی بهتر بود. به جای یک لقمه نان چند صفحه کتاب فرو می کرد توی مغزش ، آنوقت اوضاع زمین تا آسمان عوض می شد. حداقل سرانه مطالعه می رفت بالا و ما می شدیم ملک پیشرفته و هم اینکه اینقدر قحطی روشنفکر نبود که بروند از قبرس روشنفکر بیاورند!

فکر کنم یک کله گنده ای ، چندین سال پیش سی تا یا شایدم پنجاه تا ، نمی دانم چه چیزی، از قبرس آورده بود ، آنوقت ضرب المثل شد، حالا ملت قریحه ی ضرب المثل ساختن هم ندارند ، هرچند هزار چیز جور واجور هم از دورتادور دنیا بیاورند، یک شیر پاک خورده ای پیدا نمی شود ضرب المثل اش بکند!

بیچاره آن کله گنده ، که آنقدر پارتی اش کلفت نبود تا به خاطر سی تا یا نمی دانم پنجاه تا چیز، اجدادش را نیاورند جلوی چشمش!

آفتاب خیلی داغ است این روزها، ما هم داریم زیرش راه می رویم، مغزمان به جوش آمده و احوالات دیوانگی مان عرصه را حسابی باز دیده! عجب روزگاری است!

+ نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۳۸ ق.ظ توسط zmb |