یک کار هیجان انگیز و تمام نشدنی که باعث می شود این روزهای تعطیل به هیچ وجه حوصله ام سر نرود-فارغ از کتاب خواندن ، مجله ورق زدن ، دوغ خوردن و خواب و خیال بافتن برای سال 91  - پیدا کردن تسبیح مادربزرگم است.در ابتدای امر ، مادر بزرگم به پیچ و واپیچ می افتد و هی دست می کشد روی زمین و بعد به اشیا دورش ، بعد دنبال صورت من می گردد که همیشه آن  اطراف است و تا مرا می یابد می گوید"تسبیحه..."، اولین کاری که می کنم دور گردنش را دست می کشم ،گاهی آنرا می اندازد دور گردنش، زیر پیراهنش و درست سه ثانیه بعد مفقود اعلام می شود، در پنجاه درصد موارد در همین جستجوی اول تسبیح پیدا می شود و تحویل می گردد، اگر نباشد جانمازش را نگاه می کنم و سپس کنار بالش باریکش را که باید همیشه به دیوار تکیه زده باشد هرچند او سرش را رویش نمی گذارد اما وجودش الزامی است، و  بعد پشتِ پشتی و دسته ی مبل های دور هال و در آخر اگر هیچ کدام از این جاها نباشد قطعا در جیب پیراهن گل گلی اش است، که من یادم رفته بود اول نگاه کنم !

بعد شروع می کند به دعا کردن در مورد بخت و عاقبت و فرزند و آخرت و مسائلی از این دست و آخر سر هم می گوید "قدیما که دعام درگیر بود!" و من لب هایم را روی هم فشار می دهم و با خودم می گویم "یعنی می خواد بگه به ما که رسید احتمالا آسمون تپید!"، اما نگاهش که می کنم ، بدن نحیفی که حتی استخوان هایش هم آب رفته و یک لایه پوستِ جا به جا کبود شده رویش را گرفته،پلک هایی که آنقدر افتاده که چیزی از چشمهای سیاهش معلوم نیست،لب هایش که خط های صاف عمود بر لب بالا حکایت از تحمل رنج چهل سال بیوه بودن دارد و خالکوبی زیر لب پایینش که لابه لای چروکها محو شده است ، لک های آبله ی روی صورتش و رمق کمی که این روزها آنقدر کم است که نمی تواند بیست قدم را پشت سر هم برود و باید وسط راه بنشیند و نفس تازه کند، این ها را که می بینم به نظرم می رسد الان دعایش درگیر تر است.

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۸ ب.ظ توسط zmb |