بیا بیرون!

سیستمم را فرمت کردم و دوباره هرچه داشتم را نصب کردم ، چه نصب کردنی! با تنظیمات اشتباه، ورد ندارم، در یک کوفت مزخرف دیگر دارم تایپ می کنم، هنوز هیچ کار نکردم، یک احمق در گوشم دارد بدبختی هایش را ناله می زند و اسمش را می گذارد ترانه، صدای اراجیفیش را بلند می کنم، نه! اوست که دارد صدایش را بلند می کند!

بیا بیرون! رفتی ته آن سوراخ نشسته ای و گمان می کنی من صبرم تمام میشود و آن لغت نحس را خواهم گفت، اشتباه می کنی اما!من نامت را نخواهم برد!

بیا بیرون! دوست داری مرا آنقدر محکم بکوبی که ولو شوم روی زمین و آن نیشخند چندش آورت را به رخم بکشی و بگویی "تو هم سریدی...تو هم مرا صدا زدی..."

یک خروار داده ی درهم دارم و چند تا هارد و کابل های دیتا که بین هارد و دی وی دی رام دست به دست می شوند و سیستمی که یک سره ریستش می کنم...

بیا بیرون! جایت خالی است! اینجا فقط تو را کم دارد! نکند از من می ترسی ، نه ، تو نمی ترسی ، تنها کسی هستی که بارها آمدی بیخ گلویم، پچ پچ توی گوشم راه انداختی و به هزار مکر آویزان شدی که صدایت کنم ...

 صدایت کنم... این تنها اتفاقی است که برایت نمی افتد!

 حسرت شنیدن کلمه ی کج و معوج  "بدشانسم" را بر دلت می گذارم که پررو شوی و سینه جلو دهی و با سرت تایید کنان جلو بیایی و گوشت را تیز کنی و زهرت را بر صورتم بپاشی تا بگویم "خسته ام!"

نخواهم گفت! بیا بیرون!

می خواهم نشانت دهم!


+ نوشته شده در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۲۴ ق.ظ توسط zmb |