صدای جیغ و داد بچه ها از مدرسه ی ابتدایی که دو سه ساختمان آنطرف تر است می آید، اگر پنجره باز باشد، صدای ماشین ها، صدای آدم ها، صدای بچه ها و صدای باد به داخل می آید.

زنگ تفریحشان تمام شد،حالا حتما صف بسته اند، صدای ناظمشان را می شنوم که دارد پشت تریبون تذکر می دهد، امروز اولین روز بعد از تعطیلاتشان است، آنوقت ها که مدرسه می رفتم، بعد از عید ، هر روز حساب می کردم چند روز مانده به امتحان های ثلث سوم، امتحان ها معنایش تمام شدن مدرسه و سه ماه تعطیلی بود،آنوقت بعد از ظهرهای کش دار تابستان، بازی، دعوا،قهر، آشتی، دوباره بازی،و سال جدید، یک کلاس بالاتر، یک سال بزرگتر شدن و نزدیک شد به آرزوی بی اندازه خواستیِ بزرگ بودن،

آنوقت ها که بچه بودم یک عالمه کار بود که باید یاد می گرفتم ، باید درس می خواندم، باید کتاب می خواندم، باید یاد می گرفتم مثل هنرپیشه های فیلم هایی که از زیر کاپشن یواشکی می رفت در دستگاه ویدئو ، تند تند انگلیسی بلغور کنم، آنوقت ها می گفتند هرکس کامپیوتر بلد نباشد بی سواد است، همیشه با خودم فکر می کردم چطور می شود من یاد بگیرم با این دستگاهی که هرگز از نزدیک ندیده بودمش کار کنم،باید یاد می گرفتم بدون کاغذ و مداد عدد های چند رقمی را مثل پدرم با هم جمع کنم ، باید یاد می گرفتم از بَر شعر بخوانم، شعر هایی که چند بیت باشد، طولانی باشد،

وقتی بچه بودم باید یاد می گرفتم درست و بدون تپق در جمع حرف بزنم یا اصلا اگر حرف هم قرار نبود بزنم باید یاد میگرفتم با همه با ادب احوال پرسی کنم و چیز اضافه ای هم نگویم،باید یاد می گرفتم بدون اینکه در سینی از لب استکان ها چای بریزد آن را به دیگران تعارف کنم،باید یاد میگرفتم دور بشقابم خورده های غذا نریزد،باید یاد می گرفتم بعد از کاکائو خوردن دهانم را بشویم که دندان هایم قهوه ای نباشد.

وقتی بچه بودم هر سال باید بهتر می شدم، بیشتر، بزرگتر، عاقل تر، مودب تر، فهمیده تر،

وقتی بچه بودم باید کلی سال می گذشت ، باید کلی کار یاد می گرفتم برای اینکه بزرگ شوم،

الان کار زیادی ندارم انگار، فقط باید سالها بگذرد...

+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۵ ق.ظ توسط zmb |