"اینَه چَن خریدی؟!"

گلویم را صاف می کنم و با صدای نسبتا بلندتر ی از حالت معمول که با همین یکبار گفتن متوجه ی حرفم بشود می گویم "هشتصد هزار تومن"،

" راست میگی؟ جدی؟مَگَه دیوانه ای؟! لابد حقوق سه ماهتَه دادی این!"

می گویم "نه " و سرم را بالا می دهم که با این حرکت نه را تایید کرده باشم و لبخند می زنم که او خیلی جدی مرا دیوانه تشخیص داده است.

 "بِرِی چیزتَه؟!"

 می گویم برای کارم است و توضیح می دهم که دیگر کاغذ لازم نیست و در این می نویسم و همه ی کارهایم هم مربوط به این است.

"خوبَه. او دیو لنگ هم یکی از ای دارَه "،

دایی زاده ام را می گوید که از نوزادی اش با او لج بود."خوبه" را دقیقا برای این می گوید که در دلش دوست ندارد دایی زاده ام چیزی داشته باشد که من نداشته باشم!

آمده است چفت من نشسته و تسبیح را هم آرام در دستش زیر و رو می کند ولی ذکر نمی گوید، سرش را هر چند لحظه یکبار فرو می کند در مانیتور و دست می کشد روی لب هایش.

 "تو ای حقوقتَه بِرِی خودت ور می داری یا میدی بابات؟"

همانطور بلند می گویم "خودم برمی دارم".

" آری ...خوبَه.وردار بِرِی خودت ، تا ابد که اینجا نمی مانی لااقل داشته باشی بعدن یه اتاقی بگیری "

تحسین آمیز نگاهش می کنم که روشنفکرانه به فکر استقلال من است،و از اینکه او قبل از من به فکر مستقل شدنم افتاده احساس احمق بودن می کنم .

 "خیلی گرمَه! تو یکی پوشیدی! لباست کمَه ، اونَه زدی بالا!"

"اون" شعله ی بخاری است ،کمش می کنم و به صورتش نگاه می کنم که می خواهد مطمئن شود من بخاری را کم کردم.

"تو رو خدا داشتی می رفتی بذارش رو شمع ... شمع میدانی چیزَه؟"

 با سر اشاره می کنم که یعنی می دانم .

"حالا ای چه نشانت می دَه مَثِلا!؟"

 می گویم همه چیز و دوباره سرش را نزدیک تر می آورد، به کیبورد اینبار، طوری که گرمای نفسش می خورد به دست هایم و با تعجب بی اندازه ای انگشتان مرا نگاه می کند که دارم تایپ می کنم .

"بِرِی اینی که ایطور بزنی روش خریدیش ؟" رویش را از من بر می گرداند و با اکراه می گوید "یه ملیون دادَه یه تیکَه شیشَه که هِی بِزنَه روش!"

و من سعی می کنم از خنده منفجر نشوم ضمن اینکه صدای خنده ام را هم او نشنود.

+ نوشته شده در جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۵:۳۶ ب.ظ توسط zmb |