انقدر خوشم می آید از این علف های ریزی که وسط زمین های شخم نخورده می رویند،این علف های ریز البته از خانواده ی لاله های ایرانی هستند ، چنان با دست و پنجه ی ریز و نرم خود و با هزار زحمت، خاک سفت را می شکافند و بیرون می آیند که آدم فکر می کند باید تندیس تلاش را از رویشان ساخت و زد وسط میدان ورودی شهر، زمین دورشان چند ترک ریز به سمت بیرون خورده که نمی دانم از عصبانیت به خاطر مغلوب شدن در برابر چنان دستان نازکی است یا اینکه یک جور دلشکستگی است ، از اینکه تا وقتی دانه در دلش است ، هست، ولی همینکه سر بر آورد بیرون ،رفتنی می شود.

آدم یک ذوقی در دل این برگ های سبز میبیند که فکر می کند  عشق دیدن آسمان و دست بلند کردن به سمتش تنها عشق این برگ ها بوده ، هرقدر هم کوتاه باشند و فاصله شان تا آسمان زیاد ،ولی آدم هرگز دلش نمی آید وقتی سرش را برد نزدیک یکیشان تا خوب قواره اش را ببیند ، بگوید دستت به آسمان نمی رسد، انگار دوست دارد او به این خیالِ خوش، شاد باشد که تا آن بالاها راهی نیست.

تا آن بالاها راهی نیست...

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۷:۲۱ ب.ظ توسط zmb |