خیلی وقت است می خواستم بگویم یک چیزهایی هست در این دنیا ، که آدم فقط می داند هست، اما همیشه انگار ته صف بوده و چون نوبتش می شود می گویند تمام شد!

مثل وقتی که یک نفر چند ساعت از عطر و بوی گلی و از حس و حالش موقع بوییدن آن تعریف کند که چگونه نور از لابه لای گلبرگ های شفافش می گذرد و همیشه رویشان پر از دانه های ریز شبنم است و هوای اطرافشان را خنک می کنند و آن قدر سبک اند که نسیم بال زدن یک سنجاقک هم شوریده وار به رقصشان می دارد، و دست آدم را بگیرد و چند فرسخ ، گرسنه و تشنه و با پای برهنه، راه ببرد آدم را، تا او را به بوته ی گلها برساند و درست وقتی که آدم می خواهد صورتش را در گلبرگ های لطیف و شکننده ی گل فرو کند و خودش را آماده می کند برای کشیدن همه ی هوای اطراف گلها در ریه هایش و بستن چشمهایش و چند لحظه فکر نکردن به هیچ چیز ، درست وقتی که گمان می کند تمام صورتش با گرده ی گلها پر می شود و نفسش را حبس می کند تا بتواند خوب بفهمد آن همه پیاده آمدن چه ارزشی داشت، همان موقع می گویند تمام شد! گل های این بوته تمام شد!

پ.ن:می گویند جنس خوب که بزنی ، خدا خودش با تو راه می رود...انگار جنس خوب را تمام کرده اند اما...

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۲:۳۲ ب.ظ توسط zmb |