یک خط ترجمه می کنم و بعد یک چیز دیگر می خوانم، یک خط دیگر ترجمه می کنم و دوباره... کلا شده است سه پاراگراف .نمی دانم این بیست صفحه را می توانم تا آخر شب تمام کنم یانه، آنهم با وجود یک آنتراک چهارساعته به خاطر اصابت مهمانی به روز پنج شنبه، اصلا اگر قبول نمی کردم شاید شرافتمندانه تر بود، تا اینکه کار تمام نشود و آن بیچاره هم بد قول شود، آن بیچاره در اینجور مواقع به کسی اطلاق می شود که خواهش کرده ترجمه برایش انجام شود و هزار جور بهانه برای خودش داشته که نمی توانسته در کارهای فشرده اش این کار را به زور هم که شده فرو کند و ناچار شده سراغ من بیاید، بیچاره در حقیقت آدمی است که خودش سه چهار مقاله برای ترجمه دارد و یک پروژه و کارهای شرکت و دست آخر فقط  دستگیرم میشود خوب شد پیاز داغ روی گاز ندارد، وگرنه فرصت نمی کرد بگوید کدام صفحات کتاب لازمش است و من باید پانصد صفحه را ترجمه می کردم تا عاقبت بیست صفحه به کارش بیاید!

این پنج شنبه یک پنج شنبه ی خالی از سکنه است، یک پنج شنبه ای است که فکر می کنم سالهاست پنج شنبه بوده و هیچ کسی را در طول این سالها از نزدیک ندیده ام و تمام روزهایم را آلبوم ورق زده ام و موزیک نوبهار آرزو را گوش داده ام.

این پنج شنبه یک پنج شنبه ای است که مثل خاک سبک و پوکی می ماند که در اثر هوای راکد، روی زمین نشسته . آسمان ابری است و بارانی می گیرد که قطره هایش به غایت بزرگ اند و ذرات خاک را در لحظه ی برخورد به اطراف می پاشند.این پنج شنبه مثل آن ذرات خاک است که باران در آنِ برخورد از روی زمین بلند می کند.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۷:۳۵ ب.ظ توسط zmb |