خوابِ خواب بودم، وسط صحنه هایی که خواب می دیدم هر چهار دقیقه و بیست و دو ثانیه ، فرهاد زمزمه می کرد:
Round ,like a circle in spiral, Like a wheel within a wheel, Never ending or beginning, On an ever spinning reel...
و بعد صدایش آرام میشد و همانطور آرام زمزمه اش را لابه لای صحنه ها می شنیدم که می گفت:
And the word is like an apple, whirling silently in space…
و صدایش گم می شد تا آنجا که می رسید به:
When you knew that it was over…You were suddenly aware...
و نمی دانم چرا دقیقا باید بعد از aware صدا را گم می کردم ، هوا تاریک میشد و هرگز نفهمیدم تاریکی چطور می تواند هی تاریک تر شود! بارانی پوشیده بودم و راه می رفتم، چتر بلندی دستم بود که مثل چوب دستی با هر قدم می زدمش به زمین ، در یک خیابان خالی که تیرهای چراغ داشت اما چراغ هایش خاموش بود می رفتم، صدای یک هم خوانی مبهم گاهی جای صدای فرهاد می نشست و جمله هایش را تکرار می کرد اما من کلمات را تشخیص نمی دادم،
اصلا نفهمیدم کی باران شروع شد و برف پاک کن تاکسی شروع کرد به ساییدن خودش به این سو و آن سوی شیشه ، و نفهمیدم عقربه های ساعتم که وقتی نشستم در تاکسی هفت و بیست دقیقه بود کی آنقدر چرخید که رسید به هشت و بیست دقیقه ، تا آنجا که تاکسی از دماوند رسید به سه راه تهرانپارس و ایستاد، من همین طور می رفتم و گاهی صدای ترانه بلند تر میشد ، داشتم راهم را به سویی که صدای همخوانی انگار از آنجا می آمد می بردم که صدای راننده را شنیدم " تهرانپارسه!"، با عجله کمربند را که گیر کرده بود باز کردم، کرایه را دادم و سعی کردم در را باز کنم که آنهم گیر کرده بود،
پیاده که شدم، باران شدید بود نه مثل بعضی وقت ها که دانه ها از هم دورند،که مثل آن وقت هایی که از همه جای آسمان می بارند،شانه به شانه ی هم و بی فاصله. من نه بارانی پوشیده بودم و نه چتر داشتم و هنوز داشتم توی خیابان تاریک قدم می زدم و دنبال صدای گروه کُر می گشتم ،هاج و واج مانده بودم و فقط یادم آمد شنبه است ، خیس که شدم ، یادم آمد اینجا تهران است، خیس تر که شدم ، ساعتم را که نگاه کردم، از دست هایم که باران شروع کرد به چکیدن، برای یک تاکسی دست بلند کردم،"خیلی خیس شدین، مسیرتون کجاست؟"