پشت سر هم چای می ریزم، چای های دبش و قند پهلو، چای های لب پر و لب دوز و لب سوز، و با پولکی لیمو عمانی یا قند یزد که طعم هل دارد می نوشم، و تلاش می کنم فکر کنم چقدر معرکه است، حتی اگر احساس لذت از چای یک دروغ بزرگ باشد، بزرگ به اندازه ی یک لقمه ی نان و پنیر که مثل گلوله در گلو گیر کرده و از بد ماجرا آن نزدیکی ها نه آب هست و نه چای شیرین و همین طور در وضعیت گیر باقی مانده ، نه آدم را خفه می کند و نه پایین می رود.
الان،وقت خوبی است برای هر کاری ،هوا نه سرد است نه گرم، نه تشنه ام است و نه گرسنه، نه امتحان دارم، نه کارفرمای عجول و سمج که دستش روی شماره گیر تلفن باشد و صدای این گوشی را در بیاورد، محیط اطراف هم ریخت و پاش نیست، یا حداقل من چیز محسوسی ندیدم، یک چنین شرایطی را خیلی سالها آرزو می کردم، که هیچ کار نداشته باشم،همه چیز مرتب و رو به راه باشد، خودم باشم و کارهایی که دوست دارم ، دلواپس هیچ مورد خاصی هم نباشم،زیر یوغ استعمار خارجی هم به سر نبرم و به دست چپاول گر بیگانه، استحمار هم نشده باشم!
حتی در دفتر انشای کلاس چهارمم که خانه تکانی امسال کشف شد به این نکته ها اشاره کرده بودم، آرزوی سالهای آینده، موضوع انشا بود، و من نوشته بودم دوست دارم هیچ کار نداشته باشم و بنشینم در یک اتاق بزرگ که روشن است و دور تا دورش پنجره ، در آزادی کتاب بخوانم. نوشته بودم چشمهایم هم هیچوقت خسته نشوند.
الان که به اتاقی که در آن نشسته ام نگاه می کنم می بینم از سه طرف پنجره دارد. یعنی نور را فقط از سمت شمال به داخل اتاق راه نیست و کتاب هم به اندازه ی کافی هست.
بچه که بودم چای نمی خوردم،یعنی سال تا سال هم نه! صبح یک لیوان آب می گذاشتم کنار دستم و یک لقمه نان و پنیر که از این پنیرهای خامه ای ،در طرح و رنگ های مختلف هم نبود، یا پنیر خانگی بود یا تبریزی و البته حسابی شور، می گذاشتم در دهانم و به زور قورتش می دادم، بعد یک قلپ آب می خوردم که لقمه ای که از گلو پایین رفته بود اما در میانه ی مسیری که به معده ختم میشد گیر کرده بود پایین برود،و چشم غره ی یک بزرگتر که حضورش اجتناب ناپذیر بود سر سفره ی صبحانه، باعث برداشتن لقمه ی بعد می شد.الان یکی از کِیف های زندگی باید چای باشد ، این معمولا از ملزومات یک آدم بزرگ است که از چای خوردن یا یک چیز تکراری دیگر لذت ببرد و من الان تلاش می کنم موقع چای خوردن چشم هایم را روی هم بگذارم و سرم را به نشانه ی رضایت زاید الوصفی تکان بدهم و این جشن را تکمیل کنم.
خب!
اوضاع خیلی خوب است!
و من این را فقط وقتی فهمیدم که دانستم باید از چای نوشیدن لذت برد حتی اگر لقمه ی توی گلو را پایین نفرستد و همین طور بیشتر مطمئن شدم وقتی انشای چهارم دبستانم را خواندم که در آن کلمه ی آزادی جایی در حوالی پنجره و نور نوشته شده بود و آن دفتر زیر صد خروار وسیله ی بی استفاده توی زیر زمین قدیمی گم بود...