صبح که  از خیابان رد می شدم، یک موتوری داشت از پشت سرم  می آمد ، همین طور که می آمد بلند فریاد می زد "خدایا شکرت!... خدا جونم شکرت!" نمی دانم چرا من نیشم را که گوش تا گوش باز شده بود نمی توانستم جمع کنم، انگار خوشم آمده بود که یک نفر دارد این طور پر سر و صدا خدا را شکر می کند و یادم انداخته یک چیزهایی را برایش چقدر این در و آن در زدم یا یک چیزهایی را با زحمت کم به دست آوردم و حتی یکبار تشکر نکردم، دلم می خواست من هم آنقدر معرفت داشتم که خدا را شکر می کردم ،می نشستم پشت یک موتور و توی خیابان ها ویراژ می دادم و  بلند بلند داد می زدم، "خدایا شکرت!"

پ.ن:اگر به اندازه ی آن پرنده ی کوچک کنار جوی مرام داشتم،که حتی وقتی آب می خورد ، یادش نمی رود سپاست گوید.اگر به اندازه ی آن پرنده بودم....

امروز یک غیر ممکن به عقل من، به لطف تو و احسان بنده ات ممکن شد ، خدایا شکرت!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۵۸ ب.ظ توسط zmb |