گاهی پوک می شوم، انگار نه گذشته ای داشته ام و نه آینده ای خواهم داشت. یک فیلم مزخرف تماشا می کنم.دور اتاق راه می روم.سرم را به چیزهای دم دستی و مبتذل گرم می کنم.هزار جور کار هم که داشته باشم برای انجام دادن ،همه را فراموش می کنم و دلم می خواهد بروم مثلا بنشینم در یک خیاطی در یک ساختمان قدیمی و زهوار در رفته که پله هایش بلند است و در چوبی اش از آن درهای آبیِ رنگ و رو رفته ی سی سال پیش است. دو سه ساعت منتظر بشوم تا خیاط یک لباس را آماده کند و من همین طور بنشینم و به کارهایش چشم بدوزم. او هم هی قیچی کند، سوزن نخ کند، چرخ کند، دوکِ نخ را عوض کند، دکمه بدوزد، لایی بگذارد، اتو بکشد، دنبال مترش بگردد، اندازه بگیرد، و من با همان فکری که پوک پوک شده حرکات او را دنبال کنم و آنقدر گیج و منگ باشم که وقتی دارم قیچی را می بینم و او هم دارد دنبال آن می گردد و پیدایش نمی کند، نتوانم به او جای قیچی را نشان بدهم.خورده های پارچه و ریزه های نخ به لباسم بچسبد و بعد هم که کار تمام شد بدون چانه زدن دستمزد خیاط را بدهم و بزنم بیرون.
بعد بروم توی یک کفاشی ، کفش هایم را بدهم واکس بزنند، و شخصی هم که واکس می زند آدم خونسردی باشد که کارش را با وسواس و آرام انجام میدهد. اول با یک فرچه کفش را کفی کند و بعد با دستمال خشکش کند و بگیردش روی چراغ اعلاالدین کنار دستش تا کاملا خشک شود. بعد یک دور واکس بزند. کاملا با حوصله و دقت تمام نقاط کفش را واکسی کند و بعد یک فرچه دیگر رویش بکشد و آخر هم با دستمال برقش بیاندازد.
بعد بروم توی یک نانوایی شلوغ ، چهل دقیقه توی صف بیاستم و دعوا و سر و صدای مردم سر رعایت نکردن صف را بی هیچ عکس العملی نگاه کنم . نوبتم که بشود یک نان بگیرم و نانوا چپ چپ نگاهم کند که چرا انقدر احمق بودم که توی صف ایستاده ام و یک نان را بدون صف نگرفته ام و من اهمیتی به این موضوع ندهم.
بعد بروم خانه و سوپ ورمیشل درست کنم بدون گوشت یا هر پروتئین دیگری و یواش یواش بخورمش و بعد هم بدون اینکه خسته باشم یا خوابم بیاید بروم توی رختخواب و اتفاقا خوابم هم ببرد!
گاهی پوک می شوم،بی استفاده، بی معنی، مثل جعبه های خاک گرفته ی طبقات بایگانی.مثل بسته های پستی بدون آدرس، مثل قاب عکس روی دیوار اتاقی که درش قفل بوده،سالها.