کودکی که خواهر یا برادر بزرگتر دارد که مدرسه می روند ،همیشه با حسرت کتاب خواندن خواهر و برادرش را نگاه می کند، مثل خودم که بچه بودم و آرزویم کتاب خواندن بود.بعد یک روز اگر به  آن کودک بگویند یک معلم هست که به تو درس میدهد که باسواد بشوی، حالا آن معلم شاید خیلی چیزهای دیگر هم بلد باشد، اما کودک که دلش می خواهد فقط خواندن یاد بگیرد، شروع می کند به بهانه گرفتن، زار زدن ، تهدید کردن، و هر طور هست می خواهد زودتر به معلم برسد.از بی سوادی خودش بیزار است و می خواهد از آن بی قراری راحت شود، ضمنا غافل است از اینکه سواد با یک تونل جادویی از مغز دیگران به او به گونه ای معجزه آسا منتقل نمی شود.

 آدم وقتی بزرگ تر می شود از خود متشکر می شود که چهار کلمه حرف یاد گرفته .آنوقت اگر یک دم، دست از راضی بودن از خودش بردارد و با یک قیاس کوچک میان خودش و دنیا ، اندازه اش را ببیند ،می شود همان کودک بی تابی که می خواهد حروف الفبا را بیاموزد و می گردد راهی پیدا کند که سواد یاد بگیرد.

سواد یاد گرفتن اما ...تحمل می خواهد... سماجت می خواهد... حواس جمع می خواهد... اراده می خواهد، اراده ای که گم نشود، هدفی که فراموش نشود.

سواد یاد گرفتن دل می خواهد، مخصوصا که آدم تحصیل کرده باشد!

پ.ن:در مورد یک چیزی سرچ کردم دیدم هیچ چیز نمی دانم از دنیا و چه سرخوش بوده ام تا به حال! درست مثل آدمی که ایستاده است روی یک تل خاک و آن را ارتفاع حساب کرده پیش خودش ولی انقدر نادان و جاهل است که سرش را بلند نکرده که ببیند آن تل خاک ته یک چاه است!

+ نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۸:۳ ب.ظ توسط zmb |