اول می خواهم بگویم مشرک شده ای، آنهم نه شرک خفی ، شرک جلی! کارت کشیده است به جن گیری و سپردن کارهایت به اینها ، پس خدایت کجاست.بعد می گویم اصلا مهم نیست.خیلی بدتر از این هم هست، همانها که صمٌ بکم شده اند و هیچی حالیشان نیست.اصلا نمی فهمند خدا چیست. حتی حوصله سر و کله زدن با این جور آدم ها را هم ندارم .باز از آنها بدتر هم هست، کسانی که اگر ترسِ غصه ی مادرم نبود می رفتم قیمه قیمه شان می کردم و تا آخر هم پایش می ایستادم. از آنها که از هیچ ظلم و گناهی دریغ نکرده اند .

باز فکر می کنم حوصله شان را ندارم، می خواهم سرم توی کار خودم باشد،بقیه هم هر غلطی دلشان می خواهد بکنند.

شوکه می شوم از این حرفم.یکهو بدم می آید از  از این خودخواهانه نگاه کردن به آدمها، از این بی ترس حکم دادن و قضاوت کردن. مگر نه آنکه هرکس که زندگی می کند حتما لایق زنده بودن بوده است.مگر من چه کار می کنم، چه جور بندگی افتخار آمیزی می کنم ، چه تاج گلی گذاشته ام روی سر خودم و دیگران.بعد انگار می خواهم خودم را توجیه کنم،می گویم از من خودخواه تر هم هست. همان ها که زن های غیر چادری و جوان های شلوار لی پوش را اصلا آدم حساب نمی کنند و خودشان را در اندازه ای نمی دانند که بخواهند درگیر فکر کردن به این آدمهای گرفتار در ضلالت و جهالت بشوند.همانها که  سینه شان را جلو می دهند و ریاکارانه می گویند "البته شاید اینها هم بخشیده شوند و جایشان آن دنیا بهتر از ما باشد." و کلمه ی "اینها" را خیلی نفرت انگیز بیان می کنند .

باز هم لجم در می آید از این جور فکر کردن، از دسته بندی کردن، قیافه گرفتن، حوصله داشتن، حوصله نداشتن،حساب کردن، حساب نکردن،بی خیال بودن،خوش خیال بودن، درجه بندی کردن، با درجه یک ها خوب برخورد کردن، درجه سه ها را مثل تفاله دور انداختن. حالم بد جوری گرفته می شود.درجه ی آخر می شوم...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۳۴ ق.ظ توسط zmb |