فاطمه دارد یک چیزی تعریف می کند. زبانش خوب نمی چرخد در دهانش و برای فهمیدن کلماتش باید به حرکت لب هایش خیره شد و نزدیکش بود.برای دختر گیتی می گوید. حال گیتی خیلی بهتر شده است.نگاهش که کردم چشمهایش لبخند خیلی زیبایی زد که حالا حالاها یادم نمی رود.دوست دارم حرفهای فاطمه را بشنوم که گریه ی دختر گیتی را در آورده ، اما اینطرف بتول شلوغ کاری راه انداخته است.دارد به پیرزن روس فحش می دهد که بلند بلند با خودش یک سری جمله ی ثابت را واگو می کند.اعصابش را بهم ریخته . هرچند لحظه بلند سرش داد می زند که :"خفه شو! آشغال!" و همین طور او می گوید و این جواب می دهد.

خانم ترکمانی توی اتاق زده است زیر آواز، لحن غمگینی دارد.خیلی بداخلاق است.میروم سراغش. می گویم "بیاید بیرون روی مبل بشینید." قیافه اش را درهم می کند که یعنی چندشش شده است از حرف من و می گوید:"بیام تو اون کثافت ها بشینم!بوی گه خفه ات می کنه!" می گویم آنقدرها هم بد نیست.اما راضی نمی شود که بیاید.

پرستار طالبی قاچ کرده است.همه دارند طالبی می خورند، با نان سنگک که اولش همه گفتند سیرند و نمی خورند.بعد هم چای می آورند و داغ داغ هورت می کشند.با هر قلپ یک قند درشت.

می روم اتاق آنطرفی پیش پیرزن تهرانی الاصل . خرابکاری کرده است.دستم را می گیرد و شروع می کند به حرف زدن.نمی توانم از اتاق بیایم بیرون.بو اذیتم می کند. پرستار می آید و می زنم بیرون.بعد بوی شوینده همه جا را برمی دارد.

یکی از پیرزن ها یواش می گوید "بجز من و این همه رو لاستیکی می کنند." و با دست یک نفر را نشان می دهد.می دانم که خانم ترکمانی هم لاستیکی لازم ندارد.اما در آمار اعلام شده قرار نمی گیرد.ظاهرا چون خیلی بداخلاق است کسی دوست ندارد از او حرف بزند.

صدای داد و بیداد محمدباقر بلند شده است.جرات نمی کنم سراغش بروم که مبادا سر من هم داد بزند.بعد هم که او ساکت می شود من یادم می رود او را.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۵ ب.ظ توسط zmb |