دلم می خواهد گوش بدهم. به آدمهایی که وقتی شروع می کنند به حرف زدن شنونده بی حوصله می شود و می گوید "این هم یک گوش مفت می خواهد برای تعریف کردنِ مثنوی هفتاد من اش"، از آنهایی که حرف هایشان را دوست ندارند نگه دارند گوشه ی دلشان، چون جا نمی شود آنجا، چون بوی کهنگی گرفتن را نمی خواهند به قصه هایشان هموار کنند.
به همانهایی که یکی شان مثلا فعال سیاسی بود. قبل از انقلاب پنجاه و هفت. وقتی یک بار اسم تشکیلاتی اش از دهان همسرش پرید بیرون ، صورتش درهم شد. از آنهایی که حرفهایشان را مثل شی قیمتی، گوشه گنجه قایم می کنند و فکر می کنند اگر چشم نامحرم به آنها بیوفتد بی عزتی شده است. نه به خودشان، که به آن حرف. یک طوری برخورد می کنند که اگر بی عزتی بشود، دیگر درست بشو نیست.که انگار واقعا هم نیست.
به آدمهایی که گیس شان را توی آسیاب سفید نکرده اند. برای هر تارش غصه خورده اند. رنج کشیده اند. دنیا دیده اند. دنیا را گشته اند. وجب کرده اند.نیک و بد اش را. همانهایی که توی خشت خام نقش می بینند .همان نقشی را که آینه نشان می دهد.
به آنهایی که خود حادثه اند. همان هایی که فاتحه ی هرچه فیلم و نمایش است را می خوانند و یک طوری مزه ی زندگی را می چشانند به گوش های آدم که انگار خودت دیده ای.
دلم می خواهد فقط گوش بدهم . مهم نیست صحبت سر چه چیزی باشد، هر چه غریب تر ، اصلا بهتر. اما خیلی مهم است که گوینده آدمی از نسل های دیگری باشد. از آنهایی که دلم می خواهد بگویم "حق ندارید بمیرید". از آن آدم هایی که فکر می کنم باید قرن ها زندگی کنند.
+
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۱۶ ب.ظ توسط zmb
|