قبل از آفتاب زدن باید برسند، صبح خیلی زود راه می افتند، هفته ی پیش اولی را دیدم، شاید قبل از این هم بوده ، ولی من ندیدم. به نظر می رسد هزار تا باشند، شاید هم بیشتر.رنگ شان معلوم نیست هنوز، انتظار اما در همان نگاه اول از سر تاپایشان معلوم است.انتظار شکفتن.هنوز میخک ندیده ام، تویوتایی که آن صبح خیلی زود می رفت گلایل می برد.
این ماشین ها از آن ماشین هایی است که وقتی توی جاده می بینی ناخودآگاه دلت خوش می شود.دوست داری دنبالش راه بیفتی و یک قدم هم از آن دور نشوی. مثل وقتی که می رسم جلوی در گل فروشی ، از درز باریک در، نسیم خنک و بوی گل که می خورد توی صورتم، همه دود و دم هوای شهر را پس می زند تا یک لحظه فقط یادم بیوفتد تند راه نروم، کمی آهسته تر هم می شود.دوست دارم سرم را بچسبانم به درز در و پشت سر هم نفس بکشم ، مثل نفس کشیدن موقع راه رفتن میان یک مسیر طولانی که دو طرفش گل کاشته اند بین درخت های خیلی بلند و کشیده ، مسیری که هیچ خبری از سر و صدا در آن نیست ، مسیری که بی خیال باید گام زد در آن . با هر گام ،نگاه باید کرد. گوش داد. پلک زد.آرام .

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۵۸ ب.ظ توسط zmb |