کارهای ساده ای است.ولی من خیلی هایشان را مدت هاست انجام نداده ام، شاید هم باید بگویم احساسشان نکرده ام.اما صادقانه تر آن است که من انجامشان نداده ام. مثل همین  عمل ساده ی نگه داشتن خلال دندان با لب ها وبازی کردن با آن.
 خیلی مسائل دیگر هم هست، گفتن بعضی جملات تکراری و کوتاه. مثل "خوبم"، نه اینکه نگفته باشم خوبم اما این را با صدای خودم اصلا نشنیده ام.حتی می توانستم بگویم "خوب نیستم" بی آنکه خودم ذره ای به این موضوع پی برده باشم. .یعنی توجه نکرده ام دارم چه می گویم.باید اعتراف کنم با اینکه گنگ آفریده نشده ام و کر هم نیستم ، اما صدای حرف زدن خودم را نشیده ام،چه وقتی با خودم حرف می زنم و چه وقتی با دیگران حرف می زنم.
یک چیز ساده ی دیگر دست کشیدن روی صورتم است، خیلی پیش می آید صورتم را می شویم، حداقل روزی چند بار ، اما انگار نه انگار آنچه که کف دست و پنج انگشتم روی آن کشیده می شود صورت است ، و البته شامل اجزایی است که اتفاقا بلااستفاده هم نبوده اند هرگز. یعنی طوری نبوده که من بخواهم فراموششان کنم.
نمی دانم چرا من انقدر خنگ ام،در طول این سالها به جای اینکه به توجه کردن عادت کنم به بی توجهی عادت کرده ام، در حالی که هر دو هم یک عادت ساده است اما این را می دانم که یک فرق های زیادی با هم دارند.موضوع این است که انقدر خنگ نبوده ام که فرق مراقب بودن و نبودن را نفهمیده باشم.
به هر حال،مدتهاست وضع به همین منوال است.

+ نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۱ساعت ۸:۲۰ ب.ظ توسط zmb |