می خواستم برنامه ریزی کنم ، مطالب نخوانده ام را بخوانم، نوشتنی هایم را بنویسم، یک چیزهایی را مدت هاست می خواهم در موردشان تحقیق کنم، برای آنها وقت بگذارم، می خواستم یکی دو روز مرخصی بگیرم و چند جا سر بزنم.چهارشنبه که پروژه دمو رفت، مدیر عامل اصلا توقع بدون خطا اجرا شدن ماژول ها را نداشت، خیلی خوشش آمده بود.برای تکمیل کار که زمانبندی پرسید، وقت بیشتر گرفتم که فشار کم باشد،برای همین کارها، قبول کرد.
پنج شنبه ساعت دوازده جلسه گذاشت، یک ربع حرف زد، چشمهایش برق می زد، شنبه ی هفته بعد دموی یک پروژه ی بزرگ است، قرار شد همه ی کارها تعطیل بشود و روی این کار کنیم.هر روز هم آخر وقت گزارش کار بدهیم.آخر سر هم گفت فقط روزی دو سه ساعت روی فلان پروژه کار کن که مشتری اش گمان نکند کارش کنار گذاشته شده، قبول نکردم.اولین بار بود که چیزی را قبول نکردم.
خیلی وقت ها تصمیم می گیرم طوری برنامه ریزی کنم که همه چیز سر جای خودش باشد، وقت هدر نرود، انرژی کم نیاید، هیچ چیز عقب نیوفتد، اما نمی شود.
کار ،خیلی خوب است، آدم را جدی می کند، مسئولیت پذیر می کند و آدم می فهمد که چند مرده حلاج است.اما یک وقت دیگران فکر می کنند تو آدم نیستی.مثل یک مشتری که می گفت "اضافه کار بیاید، پنج شنبه جمعه هم کار کنید تا زودتر کار من انجام بشه".پول خرج کرده بود ،فکر می کرد از کار سر در می آورد ،زمان برایش خیلی مهم بود، فقط نگاهش کردم و گفتم "کِی زندگی کنیم؟"،جوابم را نداد، انگار پذیرفت باید من هم آدم باشم نه ماشین.
پ.ن:برنامه نویسی جز آن ده شغل نیست!
+
نوشته شده در شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۱۷ ق.ظ توسط zmb
|