زیر چراغ های کم مصرف نشسته ام که تنهایی بی حال اند. وقتی سرت را تکیه می دهی به صندلی و سقف را نگاه می کنی مثل این است که چراغ ها از وسط این حلقه های نقره ای روی سقف روییده اند.
یک خروار کلمه ی در هم تنیده و جمله ی روی هم فشرده را توی مغزم هل داده ام و مواظبم گوشه اش هم بیرون نزند.علیزاده دارد در شور تار می زند و صدایش را آنقدر برده ام بالا که رفت و آمد و تلفنی صحبت کردن ها و شلوغی های اطراف مرا از دنیایی که مثل یک گلوله نخ به آن پرتاب شده ام بیرون نکشد.گلوله ی نخی که اگر سرش را بگیرند و بکشند چیزی از گلوله بودنش باقی نمی ماند .دنیایی که بی فصل است، بی مکان است، بی سایه حتی!
جوری است که انگار وسط رودخانه روی یک سنگ ایستاده باشی و ندانی اگر بپری روی سنگ بعدی ، چه می شود، توی آب می افتی یا پایت به سنگ می رسد، اگر برسد،سنگ لق نباشد که باز برگردی سر جای اولت، یک وقت هم هست وقتی زیر پایت لق است، می پری روی بعدی ، نه قبلی،و نمی دانی از آنجا نگاه کردن چگونه است،نمی دانی اگر بیوفتی در آب چه می شود.و همه ی اینها طوری است که نمی دانی خوب است یا نه.
آلبوم موسیقی را عوض می کنم و علیزاده در ماهور می زند اینبار، تا به غروب آتشین روی مانیتورم خیره بشوم که خورشیدش مثل یک چشم گود افتاده است که تا آخر روحت را می خواند، چند ثانیه.