می خواهم خیلی راحت بنویسم، مثل وقتی که بجز خودم مطلب را شخص دیگری نخواهد خواند.اینطوری خیلی احساس خوبی خواهم داشت، شبیه نشستن لبه ی ایوان است ، عصر روز پنج شنبه ای که خیلی تصادفی فردایش هم جمعه باشد،در شرایطی که آدم منتظر اتفاق خاصی نیست و البته چیزی هم مثل خوره به جانش نیوفتاده که هر پنج دقیقه یک بار مسیر یخچال-محل نشیمن را هروله کنان برود و بیاید و کسی هم آویزانِ در نشده است که مثلا به او سر بزند و از تنهایی بیرونش بیاورد،تلفن هم زر و زر زنگ نمی زند،شام هم توی یخچال هست و جالب آنکه طوری باشد که بدون گرم کردن هم بشود خوردش، هرچند غذای سرد دوست ندارم، ترجیح می دهم اصلا یک چیزی درست کنم، از این خوراک های سریع و بی اسم که مخلوطی است از مثلا قارچ و فلفل دلمه ای و بادمجان سرخ شده و گوجه و گوشت چرخ کرده و صد البته پیاز و فلفل سیاه هم که جز لاینکف اش خواهد بود،ممکن است تهیه اش زمان ببرد اما مهم نیست ،آشپزی را دوست دارم.به گمانم خوردن چنین خوراکی تنهایی اصلا مزه نمی دهد، بهتر می شود اگر یک نفر سر برسد و سر شام بگو بخند راه بیوفتد و فضا از سوت و کوری در بیاید.
آخر شب هم با بلند خواندن پاراگراف هایی از یک کتاب زیبا و عمیق بگذرد ، من کتاب خوب نمی خوانم، یعنی تند تند می خوانم و شنونده منتظر اولین فرصت برای قاپیدن کتاب از دست من خواهد بود. اما اگر قرار باشد شعر بخوانم کمتر گند می زنم ، خصوصا اگر قرار باشد غزل شمس خوانده شود یا مثلا مثنوی.هرچند، خودم فکر می کنم بلدم بخوانم، ممکن است شنونده لحظه شماری کند برای اینکه رضایت بدهم و کلا قید با فرهنگ بازی را بزنم.
فیلم دیدن هم انتخاب خوبی است برای آخر شب، یکی از این فیلم هایی که جایزه گرفته است.بعد هم می شود رفت پیاده روی، به گمانم اما بهتر است آدم بخوابد و فردایش را با انرژی باشد آنقدر که برنامه ی یک مسافرت را بچیند ، در این صورت لازم است سه چهار روز تعطیل باشد، چهار روز بهتر است، سه روز را برود مسافرت،یک روز هم به خستگی در کردن بگذرد. از این سفرهای بدون کلاس. یعنی هتل در کار نباشد.کل ماجرا در ماشین و بیابان و چادر و ...بگذرد.
پ.ن:وسط های نوشتن پاراگراف اول بود که فهمیدم نمی شود خیلی هم راحت نوشت.