یک احتیاج ساده و پیش پا افتاده است.وقتی سلول های مغزت شروع به سوختن می کنند، مثل اینکه کاملا عیان است که همان تعداد دارند از بین می روند و تو کند ذهن تر می شوی ، خیلی که پشت سر هم از مغزت کار می کشی اینطور می شود، مثل وقت هایی که سه روز مانده به امتحان تازه می روی کتاب می خری، و دو شبانه روز پشت سر هم و با حداقل خواب و خوراک کتاب را می خوانی، البته خیلی مهم است که چه کتابی باشد، مثلا ریاضی مهندسی یا معماری ، یا ریز پردازنده آنهم زد هشتاد، که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شود و همه جا دارند کمِ کم از میکرو پروسسور استفاده می کنند ولی کیست که این را حالی وزارت علوم کند.هر سه این کتاب ها را که امتحان دادم مغزم می سوخت.
حرف سر آن احتیاج ساده بود. احتیاج به اینکه آدم حرف بزند.یعنی من با تارهای صوتی ام با یک نفر ارتباط برقرار کنم .فرقی هم نکند صحبت سر چه باشد. هم صحبت چه کسی باشد .مهم این است که آدم یادش می رود چقدر بهم چسبیده و درمانده بود.هرچه حرف ها تکراری تر و بی ربط تر باشند بهتر است. مثل حرف های زن میانسال بغل دستم ، توی جاده. وقتی نزار ،نایلکسی که تویش توپ فوتبال چهل تکه بود را گرفته بودم که نیوفتد و دلم می خواست با یک نفر حرف بزنم. برگشت به سمتم و پرسید "خوابت میاد" و من هم گفتم "آره خوابم میاد ولی خوابم نمی بره."و تا دماوند برایم حرف زد و من هم برایش حرف زدم.سوال و جواب های معمولی . از ساعت کار ، از مسیر، از تعداد ماشین هایی که باید سوار بشوم، از توپ فوتبال ، از محل زندگی، از محل کار، از گرمای تابستان، از سرمای زمستان.
بعد فکر کردم چقدر خوب شد این زن از همه چیز می پرسد و با جواب هایم سوال های جدید می سازد، برایش مهم نبود من کی هستم،از حرف هایم نه خوشحال می شد نه ناراحت، خودش را هم به کری نمی زد ، دوست داشت او هم با تارهای صوتی اش با آدم ها مرتبط شود. موقع پیاده شدن از من خداحافظی هم نکرد.
پ.ن:یک جایی خواندم آدم ها دو دسته اند، کسانی که حوصله ی شنیدن مشکلات تو را ندارند و کسانی که از شنیدن آنها خوشحال می شوند.حالا فکر می کنم آن زن خودش یک دسته بود،غیر از آن دو.