همه اش یادم می رود.می رود به از این به بعد.می رود به شب های بلند و سرد زمستان.به دستکش های پشمی که اول فصل از توی بغچه ی لباس های زمستانی در می آورم و تا آخر فصل هم نمی پوشم.به پالتوی بلند قهوه ام که یقه اش را می آورم تا بیخ گلویم و سرم را فرو می کنم در آن و راه می روم ، مثل آدمی که تمام عمرش را فقط راه رفته است. به صبح هایی که دیر می آید ، به غروب هایی که زود می رسد.به رفتن و برگشتن های جاده که همه اش شب است، به برف هایی که آب نمی شوند و تا آخر فروردین جاهایی که سایه است می مانند.

همه اش یادم می رود.گرمای کلافه کننده ی تابستان، له له زدن پشت ترافیک قفل خیابان ها، آدم های عرق کرده و عصبی، هرم داغ اتوبوس های شرکت واحد که چند دقیقه ایستادن کنارشان آدم را کباب می کند، شربت های خنکِ صورتی و لیمویی که یخ شان زود آب می شود، همه را از یاد خواهم برد.

دماوند خنک شده، پاهایم یخ می زند شب ها.پای پنجره دیگر نمی شود نشست.برگ ها زرد نشده اند البته هنوز ،اما معلوم است ترسیده اند.

همه جا می گویند دماوند که دیگر پاییز شد و آدم منتظر است بقیه ی جاها هم یاد بگیرند و زودتر پاییز بشوند، هزار رنگ بشوند، خنک بشوند ،بارانی بشوند.آدم منتظر است دماوند دیگر دماوند نباشد، پاییز باشد و بعد هم زمستان.

فصل سرد و یکدست بیرنگ ، فصل سفید و ساکت.فصل چای و لیمو شیرین، فصل سوپ داغ و شلغم.

فصل دانه های درشت برف.

زمستان.

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۵۳ ب.ظ توسط zmb |