هفت صبح تهران با هشت صبحش خیلی فرق دارد. هم هوا فرق دارد هم زمین، نه اینکه چیزی از آشفتگی بخواهد کم باشد ، اما انگار یک چیزهایی هنوز خوابند، تعداد پاهایی که می کوبند خودشان را به آسفالت فرق دارد، و چشم های قرمز و دهان های دره شده و ابروهای گره خورده حتی من هم فرق دارم، بیشتر عجله می کنم که زودتر برسم.
میخواستم کریس دی برگ گوش بدهم.هرچند از قیافه و ژست دهه ی هفتاد و هشتادش خوشم نمی آید اما متن بعضی ترانه هایش همه چیز اطرافم را عوض کند ،می تواند بی دردسر مرا ببرد توی یک ایستگاه که منتظر بنشینم تا باران بیاید، وقتی آمد بگویم:
I will never know,
How men can see the wisdom in a war
And it's breaking my heart, I know what I must do,
I hear my country call me,
ولی گوش نمی دهم، همان بهتر که موسیقی بی کلام گوش بدهم، بعضی وقت ها از کلمات خوشم نمی آید، با آنها موافق نمی شوم، مثل آن تعریف مارکس از احساس شرم که می گوید شرم، خشم نسبت به خویشتن است.به نظرم یک جای تعریفش می لنگد با آنکه یک تعریفِ خوب از شرم تلقی می شود در دنیای جامعه شناسان.از صبح دارم فکر می کنم شرم چیست، و به گمانم بهتر است بگویم احساسی است که دیگران به دلیل برخورد ناعادلانه نسبت به شخصیت و حرمت انسانی او ،به وی ابراز می دارند و او را از جایگاهی که در آن قرار گرفته بیزار می کنند. و آدم سرخ می شود ، مارک تواین می گوید انسان تنها حیوانی است که سرخ می شود و به این نیاز دارد.نمی دانم چرا یاد کنوانسیون های ژنو می افتم که مغزهای متفکر روابط بین الملل بر لزومش در قوانین داخلی کشورها خیلی تاکید دارند.قوانینی که از طرفی جنگ را مذمت کرده و هرگونه رفتار خشونت آمیز بین المللی را محکوم می کند و از سویی چند مصوبه و پروتکل الحاقی دارد برای رفتار افرادی که در جنگ و ستیزه اند که زیاده از حد وحشیگری نکنند یعنی در یک مسیر نسبتا بشردوستانه به تمامیت جسمی و روحی یکدیگر لطمه وارد کنند.
هفت صبح تهران با هشت صبح اش خیلی فرق دارد وقتی کنوانسیون های ژنو کاربردی نداشته باشند و آدم اصلا نداند به چه درد می خورند.