از یک جایی به بعد هر قدر پررو باشی و پوست کلفت، می بُری دیگر، یعنی نمی شود ادامه داد، از یک جایی به بعد را باید رها کنی، ول کنی همه چیز را و بروی ، از یک جایی که بگذرد، به یک چیزهایی که برسد کم می آوری، وقتی یک چیزی فکر می کنی ، یک چیز دیگر از آب در می آید، مگر چقدر می شود درایت خرج کرد، مدیریت کرد، موقعیت سنجی کرد، شرایط را در نظر گرفت، مگر مغز چقدر می تواند آنالیز کند و تصمیم درست بگیرد، اگر اشتباه کنی دیگر دکمه ی غلط کردم ندارد، باید اشتباه را بندازی دور گردنت و بگذاری پدرت را در بیاورد ، این می شود که تا یک جایی می شود کشید، تا یک جایی می شود جا نزد، تا یک جایی می شود بود، بعدش باید بی سر و صدا ، بدون کولی بازی در آوردن و جلب توجه کردن، بدون آسمان ریسمان بافتن و ننه من غریب ام در آوردن ، خفه شد، گم شد!
پ.ن:گم شده بود...اول مسیر همانطور که آدرس داده بودند بود، از یک جایی اما دیگر هیچ چیز آشنا نبود، خواست برگردد ، دید آشنا نیست،آشنا نبود، همین طور رفت جلو ،خیلی ترسیده بود،از آدمها، از خنده هایشان، از قربان صدقه رفتن هایش، مثل وقتی همه دل می سوزانند برای گوسفندی که می خواهد سر بریده شود،ترسیده بود از محبت غریبه ها، از عزیزم گفتن هایشان، از قربانت بروم هایشان، می ترسید از محبت های مردم، بیشتر می ترسید که گم شده باشد، مطمئن نبود، هنوز دلش خوش بود، دل خوش بود، اینهمه هم که من می گویم نه، ولی دلش خوش بود دیگر، دل خوش بود، به آخر راه...