درست وقتی فهمیدم تنهایی چیست درست از همان وقت بود،توی پارک، جلوی در خانه، جلوی در کتابفروشی پدرم که بارها.از وقتی فهمیدم دیگران می شود نباشند.
تا چشمم می چرخید روی فال های سفید گردوی دست پسر بچه های دستفروش جلوی ورودی پارک ملت یا بلال های روی آتش که ترق و تروق صدا می کردند، تا سه قدم عقب می ماندم از بقیه بغض می کردم، سه قدم که می شد چهار قدم چشمم پر از اشک می شد تا خودم را برسانم به بقیه گریه ام در آمده بود!
عصر ها می ایستادم جلوی ویترین مغازه کتابفروشی، آن قسمت که لوازم تحریر بود، پاکن های عطری بود، ماژیک و پاستیل و مداد رنگی چهل و دو رنگ بود که من نداشتمش، همان جا که مداد های سیاه و قرمز بلند چیده بودند با نوک های تیز که من بعدا هرقدر با دقت نوکش را می تراشیدم آنقدر تیز نمی شد، همانجا که که ردیف مداد شمعی های نشکسته و دستمالی نشده هوش از سر آدم می برد و خودنویس و خودکارهای آنتیک که هرگز فکر نمی کردم می شود یکی اش را داشت ، همانجا ، ذوب می شدم در ویترین و یکهو که هوا می رفت تا تاریک شود نگاه می کردم و می دیدم آشنایی نیست، همه ی کودکان و بزرگترهایشان ، همه غریبه بودند ، رنگم می پرید و گم می شدم.جلوی ویترین مغازه ی پدرم گم می شدم. حتی یکبار می خواستند مرا ببرند مسجد احمدیه که روبروی کتابفروشی بود تحویلم بدهند تا اسم پدرم را پشت بلندگو بخوانند و بیاید مرا ببرد که خودش از مغازه آمد بیرون و مرا پیدا کرد.
حتی توی پیکان استیشن سبز رنگ پدرم هم یکبار گم شدم.وقتی پیاده شدند و من تنها شدم فقط برای چند لحظه ای که دو ساعت طول کشید، من در همان چند لحظه ی کوتاه گم شدم و گریه کردم و وقتی آمدند فین فین، دماغم را بالا کشیدم و صورتم را تند تند پاک کردم و پیدا شدم، ولی هیچکس نفهمید من گم شده بودم.
وقتی می فهمی دیگران کیستند، بودنشان را و نبودنشان را ، راحت می شود گم شد!